بچهتر که بودیم انگار غم و غصهها هم بچه بودند. راحت میشد به زبان آوردشان یا این که بیانشان کرد. نصف شبی بود و خواب ترسناکی و از خواب پریدنی. و مادر همیشه بیداری که تا صدای «مامان، مامان» گفتنمان بلند میشد بالای سرمان بود و دست نوازشی بر سرمان میکشید و لالاییهایی را که برایمان خوانده بود دوباره از اول میخواند تا خوابمان ببرد.
یا غم و غصههای کوچک دیگری از این دست.
ولی حالا همه چیز فرق کرده است. عصر جمعه که میشود، غم سنگینی تمام دلت را میگیرد؛ آن قدر بزرگ است که نه دم به تله الفاظ میدهد و نه با زبان میشود بیانش کرد. مانند پرندهای که در قفسی حبس شده است و مدام خود را به دیوار قفس میکوبد، غم دل تو هم سعی میکند از دیوارهای قطور قلبت عبور کند و راهی به زبان یا قلم پیدا کند ولی ...
کار که به اینجا میرسد، انسان فقط میتواند لب پنجرهی اتاق بنشیند و درختهای بید مجنون را در حیاط مدرسه تماشا کند. درختهای بید است و ابرهای به هم پیوسته برفی و گنجشکهایی که از سرما روی شاخهای کز کردهاند. و چشمان خشک تو که دیگر حوصله اشک ریختن را هم ندارند.
خدایا چرا این آسمان نمیبارد امروز؟!...
یه نیگاهی به خودت بنداز. ببین در چه حالی. ببین داری سعی میکنی یا این که سعی نکنی هم عوض میشی. یا این که اصلا هیچ خبری توی دلت نیست! ببین با خودت روراستی یا نه. آخر باید تکلیف دلت رو روشن کنی. اگه دوستش داشته باشی، باید وقتی ناراحته ناراحت باشی و وقتی خوشحاله تو هم خوشحال باشی. نه این که به خودت فشار بیاریها! اگه دوستش داشته باشی بخوای یا نخوای مثل اون میشی. بخوای یا نخوای شادی و غمت با اون یکی میشه.
یادش بخیر یکی از استادامون اسمشون آقای مروج بود. آدم خیلی دوستداشتنیه ایشون. همیشه روزهای شهادت، کلاس رو تعطیل میکرد. خب خیلی از شهادتها تعطیل رسمی نبود. بندهخدا آقای رحیمی دفتردار مدرسه به ایشون میگفت کلاس رو تعطیل نکنه و مدرسه قانون داره و نمیشه و ... از این حرفا. آقای مروج یک کلام میگفت: آقا من نمیتونم. طاقت نمیآرم. اصلا حالت روحیم توی ایام شهادت جوری نیست که بتونم کلاس رو اداره کنم. و واقعا روزهای شهادت میدیدیش متوجه میشدی که حالش خرابه، متوجه میشدی که اون آدم شاد و خوشاخلاق هر روز، امروز انگار گرفتهست. امروز انگار دل و دماق نداره.
حالا ببین اوضاع دلت چه جوریه. ببین اصلا عین خیالش هست؟ امروز شهادت جدشونهها. امروز سالروز شهادت امام جواد علیهالسلامه. تسلیت گفتی بهشون؟
چند حدیث از حضرت امام جواد علیه السلام
باران میآمد و پسرک چتر داشت. یکهو دید پیرمردی دارد زیر برف یواشیواش راه میرود و از سرما میلرزد. حس انساندوستی گرفتش و رفت چترش را گرفت بالای سر پیرمرد تا برسد به خانهاش. همینجا یک احساس خوب بودن بهاش دست داد. کمی جلوتر، نزدیکیهای خانهی پیرمرد وارد یک کوچهی باریک شدند، پیرمرد باید کنار دیوار راه میرفت چون مجبور بود دستش را به دیوار بگیرد. وسط کوچه آب جمع شده بود. پیرمرد یواشیواش کنار دیوار راه میرفت و پسرک مجبور بود وسط کوچه باشد تا چتر را بالای سر پیرمرد نگه دارد. پاهایش در آب فرو رفت و تمام کفشش را آب سرد فرا گرفت. جورابش و پایین پاچهی شلوارش هم خیس شد. اینجا احساس خوب بودن شدت گرفت. احساس کرد خیلی پسر خوبی است که این لطف را در حق آن پیرمرد کرده است. با خود فکر کرد: یعنی الان این موقع شب پسری هست که کار به این خوبی انجام بدهد؟
پیرمرد به خانهاش رسید و پسرک برگشت طرف خوابگاه. در راه جملهای در ذهنش بالا و پایین میرفت. انگار کسی در گوشش تکرار میکرد: «آن زمان که از کار بدت شرمنده بودی، از الان که این قدر از خودت خوشت آمده است، بهتر بودی.»
آن زمانی را به یاد آورد که به خاطر حس بد بودن، ساعتها در دل شب اشک ریخته بود و از خدا خواسته بود که بدیاش را ببخشد. کلید را در قفل در انداخت. «استغفرالله»ی گفت و وارد خوابگاه شد. دلش میخواست در دل شب تا صبح اشک بریزد و از خدا بخواهد که به خاطر کار خوبی که مرتکب (!) شده است او را ببخشد!
وقتی استادت را خیلی دوست داشته باشی، وقتی برای رسیدن به کلاسش خیلی فرصتی نداشته باشی، وقتی مجبور شده باشی به خاطر جور شدن سه مسافر دیگر، چهل و پنج دقیقه در ماشین منتظر بمانی، دیگر حوصلهی قانونمند بودن راننده را نداری؛ حوصلهی این که داخل شهر از شصت کیلومتر بیشتر نرود و پشت هر چراغ قرمزی ترمز کند و سبقت از راست نگیرد و همیشه از بین خطوط حرکت کند و در اتوبان از صد و بیست تا بیشتر نرود و هزار کار قانونی دیگر!
امروز به حس قانونمداریای که تا کنون داشتم بدگمان شدم. امروز فهمیدم که هنوز آنقدرها به قانون پایبند نیستم که اگر مزاحم رسیدنم به کلاس شود نقضش نکنم. ولی خب همهش تقصیر استاد رامین است. اگه در طول این ده پانزده جلسهای که باهاش کلاس داشتهایم همهاش لبخند نمیزد، اگر احساس نمیکردم که با یک جلسه غیبت، یک عالم از مطالب را از دست میدهم، اگر از نود دقیقهی کلاسش این طور مفید استفاده نمیکرد، و اگر این همه خصوصیت خوب دیگر را نداشت حداقل در این چند ماه یک جلسه کلاسش را غیبت میکردم. اگرچه به بهانه بارش برف و سرمای هوا باشد. مثل این همه کلاسی که به همین بهانههای کوچک دو در کردم.
استاد باید خوردنی باشد!
پنج هزار تومان برای چتر کوچکش داده بود. ذوق داشت که اولین برف یا باران ببارد و زیر چترش راه برود و خیس نشود. برف بارید، باران بارید و لباس های او زیر چتر پنجهزار تومانیش خشک بود.
به خیابان رسید. برف شدت پیدا کرد. و او هنوز خوشحال بود که لباسهایش خشک است. چند قدم بعد، مادری دست کودک خردسالش را گرفته بود و زیر برف تندتند راه میرفت و نگاهش نشان میداد که چهقدر نگران سرما خوردن آن کودک خردسال است. به مادر و فرزند خیره شد و نگاهی به لباسهای خشک خود کرد. با تمام وجود دلش میخواست برود و آن چتر پنجهزار تومنی را به آنها هدیه دهد. عرف اجازه نمیداد. عرف معمولا حق دیوانه شدن را به کسی نمیدهد. رفت.
چند قدم جلوتر، پیرمردی قد خمیده با نایلون سرش را پوشانده بود و از کنار پیادهرو، آرام راه میرفت، شاید به سوی خانهاش که معلوم نبود تا اینجا چهقدر فاصله دارد. باز از خشکی لباسش شرمنده شد. چتر را بست و نگاهی به دور و برش انداخت. اولین دانههای برف بر روی سرش و شانههایش نشست. به ندرت کسی آن دور و بر با چتر راه میرفت. شاید به خاطر این که خیلیها همان پنج هزار تومان را نداشتند. شاید به خاطر این که خیلیها نمیدانستند قرار است برف ببارد، شاید به خاطر این که... ولی مهم این بود که خیلیها چتر نداشتند.
همان طور با چتر بسته، زیر برف راه رفت، آن هم پیاده؛ تا مثل آنهایی باشد که حتا صد تومان تاکسی را هم نداشتند. پیاده رفت. آنقدر رفت که سرما خورد. آنقدر که به عشق مردمِ بیپول و پیرمردان و مادران بی چتر، تب کرد. دیوانهها خیلی وقتها سرما میخورند!
اولین برف قم هم بارید. اون قدر زیبا که ... بیخیال. دوباره یه چیزی میگم ملت میان میگن مثل این چیزها برای برف و بارون ذوق میکنه! ولی برف و باران و رعد و برق و باد و زیبایی و عشق! غیر خدا کو؟!
پیرزن با صورت چروک خورده و دستان لرزان، نخ میریسید. ازش پرسیدند: «خدایی هست؟» و پیرزن آرام، دستش را از دوک نخ ریسیش برداشت. دوک، کمی چرخید و چند لحظه بعد ایستاد و بر زمین افتاد.
لبخندی زد و گفت: «من این قدر میدانم که این دوک نخریسی را اگر دست لرزان من نگه ندارد، از حرکت میایستد و میافتد؛ این جهان بزرگ با این نظم عجیب، سالهاست که حرکت میکند و همه چیز، وظیفه خود را میداند. حتما دستی بر اداره آن وجود دارد. من این قدر میدانم.»
استاد حسینی ژرفا سر کلاس میگفت در مورد نوشتن، دو دیدگاه وجود داره. یکی دیدگاه زبانشناسان و دیگری دیدگاه ادیبان. برای من هم خیلی مهم بود که چه جوری باید نوشت. به خصوص این قضیه وبلاگ هم خیلی من رو درگیر این قضیه میکرد. استاد ژرفا میگفت نه مثل زبانشناسان تسلیم تغییرات زبانی باشید و تمام تغییرات آن را تایید کنید، و نه مثل ادیبان سنگین و وابسته به پیشینه زبان فارسی بنویسید؛ چون اگر کاملا تسلیم تغییرات زبان بشین، بعد از مدتی دیگه اثری از اتقان و قدرت زبان اصیل فارسی باقی نمیمونه، همین طور اگه بخواین مثل متون کهن فارسی بنویسید، بعد از چندی ارتباطتون با ادبیات کوچه قطع میشه و دیگه کسی حرفاتون رو نمیخونه و یا حتا نمیفهمه. به عنوان مثال عبارتی مثل «روی کسی حساب کردن» شاید از نظر زبانشناسان کاملا مقبول و درست باشه چون همه مردم اون رو به راحتی میفهمند و ازش استفاده میکنند، ولی یک ادیب این رو درست نمیدونه چون ما این عبارت رو در فارسی نداریم و روی کسی حساب کردن از نظر لغوی هیچ ربطی به معنایی که ازش قصد میشه نداره و صرفا نوعی گرتهبرداری از زبان انگلیسیست. به نظر میرسه نوشتن آدم باید حد اعتدالی از این دو باشه. یعنی اتقان و زیبایی ادبیات کهن فارسی، همراه با اصطلاحات و ادبیات کوچه؛ طوری که هم فهم اون برای انسان همعصر ما امکان پذیر باشه و هم این که مغز زبان رو از بین نبرده باشیم.
به نظر میرسه جلالآلاحمد از کسانی باشه که تونسته به این حد اعتدال دست پیدا کنه. چند روز پیش داشتم کتاب سنگیبرگوری جلال رو میخوندم. باید اقرار کنم که وقتی کتاب رو دستگرفتم دیدم نمیتونم بذارمش زمین. جملات کوتاه و روان، الفاظ کاملا قابل فهم و ترکیببندی بدون گره و پیچ، به صورتی که به راحتی دنبال متن حرکت میکنید. البته این کتاب در زمان حیات جلال چاپ نشد ولی بعدها به همت خانم دانشور به چاپ رسید. محتوای کتاب، در مورد شرح مشکلیه که برای جلال در زندگیش وجود داشته و اون هم نبود بچهست. بیان احساسات و کلافگیها و درماندگیهای یه مرد بدون بچه و همین طور یک زن که دلش میخواد مادر باشه رو به زیبایی با قلم به تصویر کشیده و البته به قول یکی از دوستان که در نظرات تذکر داده بودند، موضوع این کتاب شخصی نیست و کاملا جنبه اجتماعی و عمومی داره. خوندنش برای من واقعا لذت داشت. امیدوارم شما هم استفاده کنید. اگه سواد ندارین (!) میتونین از اینجا متن کامل کتاب رو گوش کنید.
لینکهای مرتبط: متن کامل کتاب سنگی بر گوری
داستانی غمانگیز در مورد مفهوم کار سیاسی به سبک ایرانی:
بچه به پدر گفت: میخوام کار سیاسی بکنم. باید چی کار کنم؟
پدر گفت: آخه مگه عقلت کم شده بچهجون؟! کار سیاسی دیگه چه صیغهایه؟!
بچه گفت: آخه دیگه سیبیلام داره سبز میشه. ضایعست اگه کار سیاسی نکنم. بچهها تو مدرسه میگن هر کی کار سیاسی نکنه بچهست!
پدر گفت: آخه ...
بچه گفت: ببین بابا من میخوام کار سیاسی بکنم. این حرفا هم حالیم نیست. بگو باید چه خاکی به سرم کنم!
پدر گفت: خب من چه میدونم. این روزا انگار دوباره انتخابات شده. برو توی یکی از این ستادهای انتخاباتی کار کن. خب میشه کار سیاسی دیگه. بعد کمکم به یه نون و نوایی هم میرسی دیگه. ما که شانس نداریم ولی خدا رو چه دیدی یه وقت دری به تخته خورد و تو هم یه چیزی شدی.
بچه از پدر پرسید: حالا این بار چه انتخاباتیه ؟
پدر با بیحوصلگی گفت: خبرگان رهبری.
بچه از پدر پرسید: میگم بابا! حالا این خبرگان که میگن چیچی هسسست؟
پدر دستی به صورتش کشید و گفت: خب. خبرگان یه سری آخوندن که وقتی رهبر فوت کنه، رهبر بعدی رو تعیین میکنن.
بچه باز پرسید: خب اگه کارشون اینه، اون وقتهایی که رهبر زندهست چی کار میکنن اینا؟
پدر صبرش تمام شد: من چه میدونم. گفتی میخوام کار سیاسی بکنم بهت گفتم چی کار کن. دیگه استاد فلسفه که نیستم. حالا هم برو هر غلطی میخوای بکنی بکن، فقط دیگه هی از من سوال اجق وجق نکن!
بچه که توی ذوقش خورده بود سرش را پایین انداخت و رفت. و پدر در ذهن خود عدهای آخوند را تصور کرد که هر روز صبح دستهجمعی میروند زنگ خانه رهبر را میزنند تا ببینند آیا رهبر هنوز زنده است یا نه و اگر زنده بود میروند پی کار و زندگیشان تا فردا صبح که دوباره جمع شوند و طی مراسمی تشریفاتی همین کار را تکرار کنند.
امروز یه کشف جدید داشتم. در مورد خودم. تازه فهمیدم که خوابهایی که شبها میبینم تاثیر زیادی روی اخلاقم در روز داره. فکر کنم خیلیهای دیگه هم همینطور باشند. روزی که شب قبلش یه خواب شاد دیدین، با روزی که شب قبلش خواب غمناکی دیدین خیلی فرق میکنه. نمی دونم تا حالا برای شما هم اتفاق افتاده یا نه ولی اگه یه شب توی خواب ببینین که مادرتون یا پدرتون خدای نکرده فوت کرده، فردا صبح بیشتر به اونها احساس علاقه میکنین یا اگه مثل من ازشون دور باشین، بیشتر دلتون براشون تنگ میشه.
و این مختص پدر و مادر هم نیست. دیشب خواب یکی از همکلاسیهام رو دیدم. اخلاقی که توی خواب داشت خیلی بهتر از اخلاقی بود که توی بیداری داره. امروز احساس میکردم نسبت به دیروز دوستداشتنیتر شده. ولی امان از اون روزی که شب قبلش توی خواب از دست همین آدم اعصابتون خرد شده باشه. اون روز از دیدن قیافهش اعصابتون میریزه به هم. مثل هفته قبل خودم. همون روزی که بند کشف پاره شده بود!
کشف جدیدم جالبه. نه؟ شما دیشب چه خوابی دیدین؟ فردا صبح به خواب امشبتون فکر کنین.
از دست شماها خسته شدم! میخوای اصولگرا باشی، میخوای اصلاحطلب. به اینش کاری ندارم. هر عقیدهای میخوای داشته باش. ولی از این ادبیات کلیشهای که توش مردم رو ... فرض میکنن لجم میگیره. حالا اینها از این ور داد و بیداد میکنند که مردم همیشه در صحنه و امت شهیدپرور و حماسهای دیگر، اون ها هم از اونور داد و بیداد میکنن که نگاهینو و تغییر ساختار و هویت جدید و عملگرایی و هزار تا کلیشه مزخرف دیگه!
بابا! به پیر به پیغمبر قسمتون میدم! بالای سر ما شاخی، گوش درازی چیزی میبینین که این طوری حرف میزنین؟ نه جون من! فکر میکنین مردم ... هستند؟
به جای این کارا بیاین یه کم حرف بزنین. بیاین بگین چه کار جدیدی میخواین بکنین که قبلیها نکردن. نگاه نو به همه چیز رو که خیلی از قبلیها هم داشتند، توجه به جوانان رو هم که همه داشتند، حرف جدید چی دارین؟
چند سال دیگه میگذره و مردم، دیگه نه امت شهیدپرور همیشه در صحنه خواهند بود، نه طالب تغییر ماهیت و نگاه نو و آزادی خواهی و کلمات تکراری دیگه. مردم فقط میخوان زندگی کنن. همین. برای این چی داری؟