بین افراد دو به دو عقد برادری خواند و هر کدام برای خود برادری پیدا کردند. دو به دو...
همه به جزء علی. اشک در چشمان علی جمع شد:
«من با که برادر باشم؟»
«تو برادر من هستی.»
و علی آن روز برادر رسول شد....
عیدتان مبارک...ش
اینها نوشتههای دیشبه. اون وقتی که خونهی آقای یکآرزو جمع شده بودیم بلکه کمی آروم بشیم. خواستم دیشب توی وبلاگ، بنویسمشون ولی فرصت نشد:
«آقای نظری سلام.
نمیدانم این نوشته را میخوانید یا نه ولی دلم میخواست تسلیتم با یک جمله «تسلیت عرض میکنم» تمام نشود. هنوز خیلی از بچهها با ما دعوا میکنند که چرا شوخی میکنید. هنوز خیلیها تلفنی سر ما داد میزنند که این چه شوخی بیمزهای ست که که شما راه انداختهاید. هیچ کس باورش نمیشود که حسن رفته است. از دیروز تا حالا با هر کسی تلفنی صحبت میکنم، با گریه تمام میشود. آقای نظری دیروز تا حالا بارها به صدای هقهق این و آن گوش کردهام و دلم به یاد حسن لرزیده است.
آقای نظری، با بچهها در خانهی یکآرزو جمع شدهایم و به هم زل زدهایم. کاری از پیش نمیرود. کامنتهای وبلاگ ختم تلنبار شده است و هر چه به آنها پاسخ میدهیم باز عقب میمانیم و کامنتهای جدید میآید. بچههای وبلاگنویس در مراسم ختم قرآن حسن سنگ تمام گذاشتهاند. تا حالا هفت هشت ختم قرآن کامل شده است. این حسن آقای شما، این جوان رعنای با مرام، دلی از دوستانش برده است که هیچ کس حتا اجازه رفتن هم به او نمیدهد. با همه زجری که میکشیم، با همه دردی که در سینهمان احساس میکنیم و با همه استیصالی که به خاطر درد بیبرادری پیدا کردهایم، اعتراف میکنیم که گوشهای از داغ فرزند را هم نمیتوانیم درک کنیم. آن هم فرزندی که مایهی افتخار خودش و خانوادهاش بوده است. آن هم جوانی که هر کس با او انس گرفته بود دیگر نمیتوانست از او دل بکند. خدا صبرتان دهد...
آقای نظری. خدا دوستتان دارد. آقای نظری خدا دوستتان دارد که گوشهای از مصیبتهای وارده بر سیدالشهداء علیهالسلام را به شما چشانده است. دهه محرم نزدیک است. میدانم، حتما این بار که روضهی علیاکبر را میشنوید سوز داغ حسن از قلبتان زبانه میکشد. حتما امسال محرم، بیشتر به امام حسین علیهالسلام نزدیک میشوید. «یاحسین»های محرم امسال شما شنیدنی است. خدا اجرتان دهد...
آقای نظری. حتما شما هم مثل بقیه پدرها افتخار میکردید به این که حسن عصای دستتان باشد. جوانی که نگذارد قامتتان خم شود؛ ما، دوستان حسن، قامتمان را مثل جوان رعنایتان محکم نگه میداریم تا دستتان را بر شانههای ما بگذارید. باشد که قامت شما خم نشود. نمیتوانیم جای حسن را برای شما پر کنیم ولی قول میدهیم که تا زندهایم، نامش را زنده نگه داریم. روحش شاد...»
گاهی چه زود دیر میشود. گاهی چه زود همه اتفاقات ملموس امروز تبدیل به خاطرههای خوش فردا میشوند. گاهی چه زود تمام برنامههایی که برای آینده در نظر داشتهای، تبدیل به آرزوهای سر به مهری میشوند که دیگر هیچ وقت اتفاق نخواهند افتاد...
..................
.................................................
......
............
................................
......................
............................................................
...
پیکر حسن نظری جمعه 15/10/85 ساعت 8 صبح از این آدرس تشییع میشود:
تهران نو - ایستگاه ارباب مهدی - کوچه شهید اکبر میر حسینی - بن بست طاهر - پلاک 27
کاش ببینمتون...
با ذوق، یادداشتهایش را به من نشان میداد. تازه تایپ کردن را یاد گرفته است. بهاش سفارش کرده بودم که اگر میخواد تایپش قوی شود، باید هر روز تمرین داشته باشد. بهاش گفتم سوژهای را انتخاب کند که هر روز در موردش بتواند بنویسد. و او پیدا کرده بود. با ذوق نشستم کنار دستش که سوژهی زیبای زندگیاش را به من نشان دهد. سوژهای که توانسته او را وادار کند که هر روز برگه مشق وردش را سیاه کند.
«به نام خدا.
رسول امروز از دست من ناراحت بود... رسول امروز به من محل نمیگذاشت... رسول امروز صبحانهاش را کامل نخورد... رسول امروز سر کلاس حتما با شاگردهایش بداخلاقی خواهد کرد... رسول امروز روز خوبی نخواهد داشت...
امروز رسول از دست من ناراحت بود و هر کاری کردم نتوانستم بفهمم چرا. نتوانستم به دلش نفوذ کنم و آنچه را که از من در دل دارد بیرون بکشم. رسول امروز با خاطره تلخ از خانه بیرون رفت ... رسول امروز نفوذناپذیر شده بود... خدااااا...»
رسول امروز... رسول دیروز... رسول فردا... رسول...
چه راحت، سوژهی زیبای یک زن سی و چند ساله که الان دو تا بچه دارد، بعد از گذشتن سالها از ازدواجشان، رسول است. شوهرش، عاشقش...
به زندگی امید هست. گیر یاسهای فلسفی نباشیم. هان؟
قربانی هر کسی یه کلاسی داره. اون که بالا بالا ها سیر میکنه باید بچهش رو قربانی کنه. و اون هم اطاعت میکنه و چاقو رو بر گلوی عزیزترینش میذاره. ولی هی که کلاس پایین بیاد، درجه قربانی هم پایین میاد. به یکی دیگه میگن ریاستت رو قربانی کن، به اون میگن مالت رو قربانی کن، به اون یکی میگن آبروت رو قربانی کن.
باز خدا کنه آدم توی این مراحل باشه. ولی یه کم که به دور و بر خودمون نگاه میکنیم میبینیم اون قدر پایینیم که اصلا به اون کلاسها نمیرسه. آدم گاهی وقتها به یه چیزهایی دل میبنده که اصلا لیاقت قربانی شدن در راه خدا رو ندارن. آدم گاهی وقتها یه چیزایی رو به خدا ترجیح میده که ... افت کلاس داره واقعا!
به دوستات نگاه کن، به کارایی که میکنی، به چیزایی که بهشون علاقه داری. ببین برای خدا حاضری بذاریشون کنار، حاضری قربانیشون کنی؟ همین وبلاگت رو یه بار بذار زیر تیغ ببین دلت میاد یا نه. ببین میتونی قربانیش کنی یا نه. تو تصمیمت رو که گرفتی یه وقت دیدی اون چاقو نبرید. خدا هوای آدم رو داره...
عید قربان مبارک
شنیدم مسیحیها یه اتاقی توی کلیساشون دارن، به اسم اتاق اعتراف. به قول رضا امیرخانی، یه اتاقی که به خاطر کوچک بودنش باید مثل این عصا قورت دادهها روی صندلیش بشینی. این اتاق مال اینه که اون تو بشینی و به گناهات اعتراف کنی. و پدر روحانی یا همون کلرجیمن اون طرف بشینه و به صدای تو گوش کنه و بعد از این که اعترافات تموم شد بهت بگه که مثلا این قدر اعانه بده یا فلان کار رو بکن تا گناهانت بخشیده بشن.
اما توی دین ما ظاهرا فرق میکنه، حرمت مومن توی دین ما از حرمت کعبه هم بیشتره و خدا اعتراف به گناه، جلوی بندههای خدا رو حرام کرده. یعنی میگه اگه یه وقت گناهی هم کردی حق نداری برای یه بنده دیگه بگی. حق نداری آبروی خودت رو بریزی. فقط بیا برای خودم بگو. فقط برای خودم درددل کن. خودم از همه بهتر صدات رو میشنوم. خودم بهتر از همه میتونم جوابت رو بدم. هیچ نیازی هم نیست که این کلرجیمن ها بین من و تو واسطه بشن.
بعد هم یه روزی رو قرار داد برای همین کار. برای اعتراف، برای این که بری توی بغل خودش و زار زار گریه کنی و به گناهات اعتراف کنی. بعد هم گفت این روز عیده. بعله عیده. خیر و برکت این روز اون قدر زیاده که عیده. البته این روز با شهادت حضرت مسلم بن عقیل هم مقارن شده ولی چون گفتن عیده ما هم میگیم عیده. تموم. عیدتون مبارک باشه و ... دعام کنید. خب؟
لینکهای مرتبط: متن دعای عرفه همراه با ترجمه فارسی و اعمال امروز
خدا بگم ایشون رو چی کار کنه که این بازی رو راه انداخت و خدا بگم این محمدجواد رو چی کار کنه که پای ما رو هم کشید توی این ماجرای یلدا بازی. البته از قدیم (تو اصفهان) گفتند که «تنبان بعدی عید به دردی گِلی مُنار میخورِد!» ولی خب بالاخره ما تازه دعوت شدیم و ببینیم چی میشه. البته اولش گفتم این مسخرهبازیها چیه ولی ... خوب که فکر کردم دیدم گنجینه جالبی میتونه بشه از ابعاد مخفی شخصیتها. این هم پنج تا سر مگوی ما البته به قول پویان اینها ناگفتههاست نه ناگفتنیها؛ چون ناگفتنیها که بمااااااند...:
1. دبستان که بودم چون همه من رو بچه درسخون و مثبت میدونستند هیچ وقت نمیتونستم مثل بقیه بچههای کلاس صاف و صادقانه بگم مشقای شبم رو ننوشتم، برای همین بارها از ظاهر مثبتم استفاده کردم و به دروغ گفتم که مریض بودم و معلم بیچاره و ناظم مدرسهمان، از من یکی هیچ وقت گواهی پزشک و مادر و اینها نمیخواستند چون باورشان نمیشد بچهای به خوبی (!) من دروغ بگوید.
2. اگرچه در سلک ما کلرجیمن ها این جور چیزها کمی ضایعست ولی یک بار عاشق شدم آن هم به طرز وحشتناک دو آتشه و بعد هم طرف ازدواج کرد و رفت... و بعد از اون دچار افسردگیای شدم که هنوز اثراتش باقیست. خدا عاقبتمان را بخیر کند. شرح دلتنگیهایم را برایش در یک وبلاگ دیگر مینوشتم که دنبالش نگردین حذفش کردم!
3. سال سوم حوزه، به طرز وحشتناکی از این که طلبه شدهم پشیمون شدم. دنبال راهی بودم که از حوزه فرار کنم، حتا دبیرستان شبانه هم ثبت نام کردم که دیپلمم را بگیرم و بروم دانشگاه و حوزه رو بیخیال شم. از طلبگی، آخوندی، و معمم شدن نفرت داشتم و تمام اونهایی رو که مسبب طلبه شدن من بودن نفرین میکردم. اون زمان به دوستانم که سال سوم دبیرستانشون را در بهترین دبیرستان اصفهان میگذراندند به شدت حسرت میخوردم و احساس ضعف میکردم و برای همین هم تمام هفتهشت مورد دعوتشون رو برای شرکت در مراسم مدرسه رد کردم. از همهشون عذر میخوام؛ از این بعد هر چی دعوت کنند میرم! الان خوشحالم که اون سال، حوزه رو ول نکردم.
4. شبها اگه طاقباز بخوابم خرر و پف میکنم. اینبار که قرار بود برم حجرهی جدید، اولین سوالی که از همحجرهای هام کردم این بود که خوابتون سنگینه یا سبک و وقتی گفتند سنگینه نفس راحتی کشیدم.
5. از زیباییهای طبیعت، متاسفانه یا خوشبختانه به طرز دخترانهای ذوقزده میشوم به طوری که بارها زیر باران یا برف از شدت ذوق گریه کردهام. همیشه خجالت میکشیدم عمق فاجعه را برای دیگران بیان کنم. برای همین خیلی وقتها برای تخلیه روانی در زمانی که برف یا باران میبارید با آیدی دخترانه در رومهای یاهو ذوقم را برای باران و برف بیان میکردم. چون آیدی دخترانه بود کسی گیر نمیداد که چرا این همه جوگیر شدهای.
... بسه دیگه کمکم داره آبروم میره!
حالا نوبت منه. من هم دلم میخواد چند تا رو وارد این برنامه کنم. امیدوارم دعوتم رو قبول کنند. دوستانی که نمیدونن برنامه از چه قراره اینجا کامل توضیح داده. این هم دعوتیهای من:
آقای مهندس فخری، حسن ک نظری، محمد آزادی، علیآقای سیاستمدار و خانم وقار.
میگفت وبلاگنویسی ناشی از نوعی کمبوده. میگفت همه اونهایی که وبلاگنویسن یه مشکل روحی روانی دارن. منظورش نوعی کمبود بود. کمبود شخصیتی یا کمبود عاطفی یا ... کمبود دیگه. خودش هم وبلاگنویسهها! وقت فکر نکنی که چون دستش به گوشت نمیرسیده گفته پیف پیف چه بوی بدی میاد!
میگفت بعضیشون مثلا کمبود عاطفی دارن، میان این جا خودشون رو تخلیه میکنند. بعضیشون توی واقعیت آدمهای ترسویی هستند، میان توی وبلاگشون حرف میزنند. بعضیشون دلشون میخواد بهشون توجه بشه، میان اینجا یه چیزایی مینویسند که بازدیدشون بره بالا و یه عالمه کامنت براشون بیاد. میگفت اونایی که چنین مشکلهایی نداشته باشن هیچ وقت وبلاگنویس نمیشن؛ مثل اینهایی که احساس وظیفه میکنند و میان مثلا وبلاگ قرآنی میزنند. برای همین هم هست که سبک نوشتههاشون و ریخت و قیافهی وبلاگشون هیچ وقت مثل وبلاگهای حرفهای نمیشه.
میگفت اگه یکی بیاد و وبلاگنویسها رو روانکاوی کنه، تحلیلهای قشنگی به دست میاره. تازه خیلی وقتها اونقدر تابلوه که نیاز به روانشناس بودن هم نیست؛ هر آدم روبرتی هم میفهمه.
یه حرفی آخر کار زد که دارم هنوز باهاش کلنجار میرم. گفت بیش از هشتاد درصد وبلاگنویسهای مجرد اگه ازدواج کنن دیگه وبلاگ نمینویسند. یعنی از لحاظ روحی دیگه احساس نیازی بهش نمیکنن. البته من یه حاشیهای بزنم این صحبتها شامل وبلاگهای تخصصی نمیشه. مثلا اون دوستمون که داره معرفی کتاب میکنه به نظر من اصلا این حرفا در موردش قابل تصور هم نیست.
شما چی میگین؟ من که حرفی برای گفتن ندارم. اینها رو هم من نمیگمها! اون میگفت. حالا این محمد آزادی میگه: «حالا چرا میترسی؟!». ولی خدایی مجردا! اگه ازدواج کنید بازم وبلاگ مینویسین؟
همیشه فکر میکردم رانندهها آدمهای قالتاقی باشند. همیشه باهاشان سر کرایه و این که هیچ وقت به مسافر قیمت درست نمیدهند دردسر داشتهام. حالا ملت گیر میدهند که خب تو اصفهانی هستی! ولی باور کنید بارها از رانندهها دیدهام که مثلا وقتی خواسته مسافری بعد از من سوار کند از پشت شیشه به من علامت داده که مثلا از اون پانصد تومان بیشتر گرفته و من چیزی نگویم و به روی خود نیاورم و اگر پرسید بیشتر بگویم و از این حرفها...
اما دیروز فهمیدم قالتاقها فقط در جای خود قالتاقند و الا موقعیتهای دیگر که میشود مثل یه گربهی کوچولو آرام و بیخطر میشوند. رانندهی قم تهران فقط دم ترمینال جنوب و دور میدون هفتاد و دو تن است که قالتاق است ولی وقتی به لایههای زندگیش نفوذ کنی میبینی این طور نیست. شاید بتوان این طور گفت که هنگام درگیری با شغلش مجبور است قالتاق باشد، آن هم به خاطر این که اگر قالتاق نباشد نمیتواند پول در بیاورد و در آن بازار بلبشوی عالم رانندهگی، کلاهش پس معرکه خواهد بود.
ولی از این عوارضی تهران که رد شدی، وقتی دو کلوم حرف زدی، وقتی در دلش باز شد، وقتی حرف از زن و بچهاش و مشکلاتش و جفای روزگار و سختیهای زندگی شد، قیافهاش از این رو به آن رو میشود. دیروز توی مسیر کم مانده بود که گریهاش بگیرد. کم مانده بود بپرد و دست حاجآقایی را که کنار دستش نشسته بود ببوسد. بحثشان از این جا شروع شد که حاج آقا میگفت چرا آن دو تا زن را که میخواستند بروند قم سوار نکردی و مگر چه میشد از آنها پانصد تومان کمتر بگیری و محجبه بودند و ... از این حرفها. و او میگفت که اینها فیلمشان است. و پول دارند. و نمیدهند. و خودشان را زیر لوای چادر و مذهب قایم کردهاند. و من از اینها زیاد دیدهام و باقی صحبتها. که حاج آقا ناراحت شد که چرا سوء ظن داری و نباید این طور باشی و درست نیست. و راننده ما متنبه شد و لحنش از این رو به آن رو شد و کم مانده بود اشکش از روی سبیل کلفتش جاری شود.
آخوندها معلوم نیست چی کار میکنند! با زبانشان مار را از سوراخ بیرون میکشند و از پوستهی شیر درنده گربهای آرام. سفر جالبی بود!
یه موقع اول کارته، یه موقع تازه کاری، یه موقع تو جو قرار گرفتی، یه موقع بچهای.... خب اشکالی نداره. ولی اگه این طوری نیست زود بیا بیرون. زود از حالت آماتوری خارج شو.
میاد کامنت میذاره که «وبلاگ خوبی داری و به من هم سر بزن و از اومدنت خوشحال میشم». وارد وبلاگش که میشی هزار تا پیغام و پسغام میده و بعدش میپرسه اسمت چیه؟ و پس زمینه وبلاگ چه رنگی دوست داری؟ و شماره کفش پسر همسایهتون چنده؟ و انقلاب صنعتی در کدوم دوره اتفاق افتاده ... و بعد یهو صفحه شروع میکنه به لرزیدن و یه موجوداتی شروع میکنن دور موس چرخیدن و یهو از بالای وبلاگ برف و بارون هم راه میافته و یه بابانوئلی هم از توی کلاه خودش میاد بیرون و با لهجهای که از حروف انگلیسی به سختی درست شده میگه: «شلام. به وبلاگ من خوش اومدی!».
بعد که یه نیگاه به سر تا پای وبلاگ میندازی یه حرف حساب توش پیدا نمیشه. چند تا عکس عشقولانه و نوشتههای صد تا یه غاز و یه آهنگ زاغارت و هزار تا چراغ و چشمکزن توی سر تا پای وبلاگ و بقیه ماجرا...
البته این روزا از این وبلاگها کمتر توی دست و پامون پیدا میشه. یعنی جوگیری هم برای خودش مدلهای مختلف داره، بعضی فقط نرخشون عوض شده و الا همونهایی هستند که از اول بودند. اگه اون روز برای دو تا کامنت و بیست تا بازدید ذوق میکرد امروز ذوق کرده که رفتم توی پربازدیدهای دیروز پارسی بلاگ و صد و نود و بیست تا کامنت داشتم.
بابا! (با خودم هم هستم) تا کی میخوایم گیر این چیزا باشیم؟ به خدا فلسفه وجودی کامنت و آمار یه چیز دیگهست. آمار وبلاگ چیزیه که قبل از کلاس گذاشتن و قیافه گرفتن و به رخ این و اون کشیدن و ادعای بهترین بودن، مال ارزیابی شخصی خودته، مال این که بفهمی توی مدتی که وبلاگ نوشتی چند نفر مشتری دائم نوشتههات شدند، چند نفر نوشتههات براشون ارزش داره، چند نفر براشون میصرفه وقتشون رو برای خوندن مطلبت صرف کنند. و الا آماری که با برنامه بالا بره و با کامنتهای تبلیغاتی و لینکباکسهای چنین و چنان (!) و کلمات کلیدی بیربط و ...، به درد خود آدم هم نمیخوره چه برسه به گول زدن بقیه. چه برسه به بهترین شدن!
یه کم بیایم وبلاگنویس بشیم. یه کم بیایم به فکر وقت دیگران باشیم. یه کم بیایم به شعور مخاطب احترام بذاریم. یه کم بیایم از آماتور بودن خارج شیم...