آقاجون، از مغازهدارهای قدیمی چهارباغ اصفهانه. از اونهایی که خاطرات دستاول چهارباغی داره، چیزایی که خیلیها تا حالا نشنیدند. این بار داشت از اون زمانی که تازه اتومبیل اومده بود تعریف میکرد. میگفت اون روزا هر کسی اتومبیل نداشت. مخصوص یه عده خاصی بود، مثلا دکترا و نظامیها.
گویا اون زمان که توی چهارباغ ملت با درشکه و کالسکه اینور و اونور میرفتند، فقط یه آقای دکتری بوده که بعضی روزها، صبح زود از راه دور با اتومبیل میومده و از چهارباغ رد میشده. آقاجون میگفت وقتی حوالی ساعت 9 میومدیم که کرکره مغازه رو بدیم بالا مغازهدارها به هم اشاره میکردند که بوی بنزین میاد، امروز دکتر از این ور رد شده انگار!
جالب بود، اون زمان چون هیچ اتومبیلی نبوده، وقتی یک اتومبیل صبح زود از خیابون رد میشده، مردم تا چند ساعت بعد هم بوی بنزینش رو حس میکردند. ولی حالا چی؟ حالا دیگه اون قدر هوا کثیف شده که ... آلودگی برامون عادت شده، برای همینه که دیگه حسش نمیکنیم.
حالا اولین بوی گناه رو کی حس کردیم؟ یه موقعی بود، اون اوایل بلوغمون، وقتی خدای نکرده یه دروغی میگفتیم یا غیبت کسی رو میکردیم تا آخر شب این بوی گناه توی مشاممون بود و زندگی رو به کاممون تلخ میکرد؛ ولی حالا چی؟ نکنه یه وقت از اون آدمهایی شده باشیم که دیگه شامهشون پر از بوهای کثیف و ناجوره؟ نکنه دیگه به راحتی آب خوردن بشینیم پشت سر رفیقمون، فامیلمون، همسایهمون غیبت کنیم و ککمون هم نگزه؟
یه بار دیگه هم این سوال رو مطرح کردم که بعضی وقتها، بعضیها یهویی میرن توی دل آدم. خیلی فکر کردم چرا این طوری میشه. آخه اینها چه خصوصیتی دارند که بدون هیچ دلیلی میرن توی دل آدم؟
یکی دیگه از علتهاش رو کشف کردم. خصوصیتی که به شما کمک میکنه دل دیگران رو ببرین، اینه که ملت از زبون شما احساس امنیت کنند. بعضیها هستند که آدم خیالش در موردشون راحته؛ هر چی بهشون بگی، هر چی از تو ببینن، از جیک و پوک زندگی تو هم که خبردار بشن، هیچ احساس نگرانی نمیکنی. میدونی دهنشون قرصه، میدونی اگر هم قرار باشه چیزی رو بگن، همونی رو میگن که حقیقت داره، هیچ وقت واقعیت رو عوض نمیکنن.
ببین این جوری هستی؟ ببین مردم از زبونت احساس امنیت میکنن یا نه؟ اگه یه روز این طور شدی بدون که دل همه رو میبری. باور کن ردخور نداره!
«اگه دستم بهات برسه با همین دمپایی سیاهت میکنم. مگه بهات نمیگم بشین سر درسهات؟! ... داری اعصاب مامان رو خرد میکنی دیگهها... آنچنان کتکی بهت بزنم که ...»
حاج آقا معمار، توی مسجد رضوی اصفهان این جملهها رو میگفت و میخندید. میگفت این تهدیدهای مادرانه اوج محبته، اوج عشقه، اینها زیباترین جلوههای خلقت انسانه! حالا برو توی قرآن بگرد این آیات عذاب رو پیدا کن و با خوندنش کیف کن اشک بریز و محبت خدا رو ببین! ببین چه قدر خدا دوستت داره:
«اگه به حرفم گوش نکنی میفرستمت توی جهنمها! عذاب الیم دارهها! عذاب عظیم دارهها! حمیم و غساق دارهها! زبانههای آتش دارهها! میسوزونمتها! داری من رو عصبانی میکنیها! اگه غضب کنم بیچارهت میکنمها! بنده من به حرفم گوش کن. گناه نکن! برای خودت میگم. من دوستت دارم!»
آدم گاهی مجبور میشود فقط شعر بنویسد. حرف زدن سخت است:
گاهی خیال میکنم از من بریدهای
بهتر زمن برای دلت برگزیده ای
از خود سوال میکنم آیا چه کردهام
در فکر میروم که تو از من چه دیدهای
از من عبور میکنی و دم نمیزنی
تنها دلم خوش است که شاید ندیدهای
آن دل که اول از غم عشقت بسوختی
حالا بیا ببین که به آتش کشیدهای
یک روز میرسد که به آغوش گیرمت
هرگز بعید نیست؛ خدا را چه دیدهای!
به نظر میرسه بیشتر آدمها چه خوب چه بد، دلشون میخواد خوب باشند. دیروز بحث کلاس استاد رامین در مورد این بود که چه چیزی باعث رسد یک دفعهای و سریع اروپا و رشد روند سرمایهداری شد. استاد میگفت این انقلاب دقیقا همزمان بود با ظهور مذهب پروتستان. تفاوت پروتستانها با دیگر مذاهب مسیحی مثل کاتولیک و ارتدوکس در اینه که این مذهب، سرمایهداری رو نهتنها بد نمیدونه بلکه اون رو باعث رستگاری در این دنیا هم میدونه. و همین طور بر خلاف مذاهب دیگه، رستگاری در دنیا مقدمه رستگاری در آخرته و برای کسب آخرت نباید دنیا رو ترک کرد. به این معنا که یک پروتستان با کسب سرمایه و توسعه هر چه بیشتر دارایی خودش و ملحق شدن به طبقه اشراف، به رستگاری در هر دو دنیا نزدیک میشه. و سرمایه داری یک ارزشه. به خاطر همین اختلاف نظره که در مذهب پروتستان، رهبانیت نداریم در حالی که کاتولیکها هنوز مدارس تربیت راهب و راهبه دارند.
با تغییر این ایدئولوژی بود که تغییرات مادی نیز صورت گرفت. استاد میگفت: در زمانی که این انقلاب در اروپا اتفاق افتاد، چین و ژاپن از نظر پیشرفت، چیزی از اروپا کم نداشتند ولی میبینیم که مثل اروپا رشد نکردند. و همه این ها به خاطر این بود که ایدئولوژی اونها فرق میکرد.
از این حرفا این طور برداشت کردم که حرکت مردم به سوی اینه که آدمهای خوبی باشند و بیشتر انحرافات توی دنیا از این ناشی میشه که جای خوب و بد با هم عوض میشه و مردم یک چیز خوب رو به اشتباه بد میبیند یا برعکس. و الا خوب بودن همیشه برای مردم مورد علاقه است و اگه مردم خوبی رو بشناسن و تشخیص بدن ازش تبعیت میکنن. حالا میفهمم که چرا از معصومین داریم که:
اگه مردم، خوبیهای حرفهای ما رو ببینند قطعا ما رو تبعیت میکنند.
یادمه سر یه کلاسی یه استادی بهمون میگفت مهمترین وظیفه یک رسانه، همونطور که از اسمش هم پیداست اطلاعرسانی صحیح و کامل به مردم و حتا مسئولینه. البته شاید خیلی وقتها خیلی از رسانهها اون طور که آدم دلش میخواد کار نمیکنن ولی گاهی وقتها هم که میخوان قشنگ کار کنند اتفاقهایی میافته که دل آدم براشون میسوزه!
امروز توی راه تهران رادیو جوان روشن بود. فکر کنم برنامه ساعت 25 بود. داشت در مورد پدیده فرار مغزها صحبت میکرد. بنده خدا خانوم مجری خیلی روشن و واضح سوالش رو از مهمونش که عضو کمیسیون نمیدونم چیچی مجلس بود پرسید:
«همون طور که میدونین حاج آقا، مقام معظم رهبری توی بیاناتشون بارها و بارها اشاره کردن که باید از نخبگان حمایت بشه و شرایط مورد نیازشون فراهم بشه تا توی ایران بتونن به تولید علم بپردازند و بعد از چند سال شاهد رشد علمی کشور باشیم، مجلس شورای اسلامی تا حالا چه کاری در این زمینه انجام داده؟»
«بسم الله الرحمن الرحیییییم. بنده خدمت شمااااااااا عرض کنم که ه ه ه ه ه جوانان ماااااااا سرمایههای اصلی کشور ما هستننننننند و مااااااا باید تمااااام تلاش خودمون روووووو بکنیم که بتونیم اونها رو در کشور نگه داریم.»
«بعله حاج آقا درسته. لطفا شما در مورد سوال بنده صحبت بفرمایین!»
«همین طوره. توسعهی پایداااااار کشور ما بسته به جواناااااااان و نخبگاااااااان کشور است و ما باید از اون هااااااا حمایت بکنییییییم. در واقع اگر نخبگان جامعه ه ه ه ه در کشور آسودگی نداشته باشنننند جامعه مااااا حرکت نخواهد کرد.»
«حاج آقا اینها رو همه میدونن که نخبگان سرمایههای اصلی کشور ما هستند. ولی مجلس تا حالا چه راهکارهایی رو در جهت تولید علم و پشتیبانی از نخبگان داشته؟ لطف کنید در مورد این صحبت بفرمایین!»
«همون طور که شما فرمودییییید نخبگان جامعه مااااااا نباید دغدغه معیشت نداشته باشند تا بتواننننند با آسودگی خاطر به تحقیییییق و پژوهش بپردازننننند. و البته ما جلسات بسیاری در این زمینه داشتهایییییم و ...»
...
همین طور ذکر کلیات اون هم با مد لازم بر روی هر یک از حروف کشیده! خلاصه این خانم مجری هر چی تلاش کرد موفق نشد یه حرف درست و حسابی از زبون این نماینده مردم در خانه ملت بشنوه! به راننده گفتم آقای راننده این صدای رادیوت رو بلند کن یه کم بخندیم. داره برنامه طنز پخش میکنه!
از خواب پا میشی میبینی دیرت شده و چند دقیقهی اول کلاس رو نمیرسی و باز استاد چپچپ نگات میکنه. هولهولکی با چشمای پف کرده و خوابآلود میدویی خودت رو آماده میکنی و لباس میپوشی، هر چی میگردی جورابت رو پیدا نمیکنی، این ور و اون ور رو نیگاه میکنی، ولی «لامسب نیست که نیست!» بالاخره یه جوراب از جایی پیدا میکنی و پات میکنی. بعد جلوی آینه میایستی که موهات رو شونه کنی، میبینی یه تیکه از موهات شاخ شده، هر کاری میکنی صاف نمیشه، خیسش میکنی، اولش درست میشه ولی بعد که خشک شد دوباره برمیگرده بالا. دلت میخواد با برس محکم بزنی توی سر خودت ولی آخه سر خودته درد میاد؛ برس رو میکوبی سر جاش و میری. دیشب از زور خواب دیگه کیفت رو آماده نکردی. حالا هر کدوم از کتابها یه جاییه. یه نیگاه به برنامهت میندازی، واااای امروز قرار بود جواب فلان سوال رو پیدا کنیم. خداااا حالا استاد ناراحت میشه دوباره. چی کار میشه کرد؟!
میری دم در. «آخ!». کفشت واکس نداره و پر خاکه. دلت میخواد فریاد بکشی و به زمین و زمان دریوری بگی. بیخیال واکس میشی. کفشات رو میخوای از جاکفشی در بیاری بندش گیر میکنه به یه زائده فلزی توی جاکفشی: «ده لامسب بیا بیرون!»، آرامش نداری، به جای این که آروم بند کفش رو آزاد کنی محکم تر میکشی، بند کفش پاره میشه. لنگه کفشت رو که حالا دیگه بند نداره، محکم میکوبی توی دیوار: «مرده شور این جاکفشی رو ببره!». میشینی لب پله و از خیر کلاسهای امروزت میگذری. کمکم داره گریهت میگیره. توی دلت یواش که کسی نشنوه به خدا میگی: «آخه خدا چرا با من همچین میکنی؟»
یه صدایی که معلوم نیست خودتی یا یکی دیگه، یواش جواب میده: «میخوام بفهمی چه قدر ضعیفی! با چند تا اتفاق خیلی کوچیک و ساده، صبر و تحملت تموم میشه. بشر ضعیفه! خیلی ضعیف!»
شیرینترین خاطرات کودکیم، لذتبخشترین گفتگوها و حرفهایم، پاکترین قطرات اشکی که تا کنون ریختهام، در حرم شما بوده است. و حالا بند اعتقادات من که مانند نخ تسبیحی زندگیم را نگه داشته است محبتی است که در دلم نسبت به شما احساس میکنم.
سالروز میلاد امام رضا علیه السلام مبارک.
ریش توپری داره، با پیراهن بدونیقه ی سفیدرنگ، شلوار بسیجی و گاهی وقتها چفیه. داشتیم با هم از خیابون رد میشدیم. بین دو تا باند بودیم که یه موتوری از کنارمون با سرعت رد شد و داد زد: «هی ریشوووو! آمازون چه خبر؟!»
اومد که جوابش رو بدتر از خودش بهش بده ولی حرفش رو خورد و زیر لب گفت: «حیف که بسیجیم. اگه این ریشا رو نداشتم... میدونستم چهجوری جوابش رو بدم! خوا...»
یه لحظه یاد فیلم مارمولک افتادم: «حیف که اسلام دست و پام رو بسته و الا خوا... رو ... به هم پیوند میدادم.»
توی دلم خندهم گرفت. کاش میفهمید که بسیجی بودن، مذهبی بودن، مسلمون بودن، و حتا انسان بودن صرفا یک تیپ نیست که فقط به خاطر رعایت شئوناتش آدم یه سری کارها رو انجام نده و اگه یه موقعی تیپ عوض شد، دست و پای آدم هم باز بشه. ناسزا نگو چون ناسزا گفتن کار بدیه. برخوردت درست باشه چون یک مسلمان باید برخوردش درست باشه. دین و مذهب یک باوره، یک عقیدهست. اگه باورش داشته باشی، با هر تیپی هم که بگردی هیچ وقت زبونت به ناسزا باز نمیشه. حتا اگه یه دونه ریش هم توی صورتت باقی نگذاشته باشی.
پسنوشت:
امیدوارم سوء برداشت نشه؛ کار حرام حرامه. این مطلب در مورد محاسن نیست. اگه این طوری برداشت کردین دوباره از اول بخونیدش. جاری باشید...
اونی که ساخته درست ساخته، هزار تا قانون ریز و درشت، پنهان و پیدا توی گوشهگوشهی این مخلوق عجیب جاسازی کرده. دیشب داشت ریزریز برف میاومد. زیر تیر چراغ برق که میایستادی دونههای برف رو میدیدی که آروم و رقصون توی نور لامپ به طرفت میان. خیلی قشنگ بود. آدم دلش میخواست بیخیال همه چی بشه و ساعتها زیر همین تیر چراغ برق بایسته و رقص دونههای برف رو ببینه. زمستونش یه جور دل از آدم میبره، بهارش یه جور، برگریزان پاییزی و میوههای تابستونی هم که جای خودشون رو دارن!
خداجون! خب بگو میخوای کار ما رو سخت کنی دیگه! هی خوشگلش میکنی، هی هر روز یه رنگ جدیدش رو برامون رو میکنی، هی دل آدم رو با این خلقت میبری بعد هم میگی به این دنیا دل نبند. بنازم، این امتحان سختت رو بنازم خدا! خداجون یه کاری کن که هر وقت این قشنگیها رو میبینم فقط به یاد خودت بیافتم. خدایا یه کاری کن توی این زمستون سرد و یخبندون، گرمای محبتت دلم رو گرم کنه و گرنه اگه این محبت تو نباشه، تو گرمای تابستون هم دل آدم یخ میزنه و میمیره. تو همون جوری هستی که من دوست دارم. یه کاری کن منم همون جوری باشم که تو دوست داری!