فیلم بچههایابدی روی تماشاگران خیلی تاثیر گذاشته بود و همه داشتند تعریف میکردند و توی صندوق رای، نظر خوب میدادند. ولی من از دست فیلم اعصابم خرد شده بود به خاطر این که چند تا اشکال اصلی داشت. اول این که خوب تعلیق رو ایجاد میکرد و پرورش میداد، ولی سر نقطه بزنگاه که باید به اوج میرسید، با یک اتفاق و تصادف حلش میکرد. تعلیق اولش این بود که آیا خانواده دختر موافقت میکنند که دخترشون با پسری ازدواج کنه که یه برادر معلول داره یا نه. خب اونها به شدت مخالف بودند واجازه نمیدادند و شدت مخالفت به حدی بود که به صورت یک تعلیق جدی تبدیل شده بود و انتظار میرفت که اگر قراره (مثل همه فیلمهای ایرانی) آخرش موافقت بکنند و نظرشون عوض بشه، به خاطر یک عامل قوی این اتفاق بیفته. ولی توی محل کار پدر دختر، اون لحظهای که خیلی میتونست سرنوشت ساز باشه، پدر میگه: «خب شما که تصمیمتون رو گرفتین و ... من غیر از موافقت چه کاری میتونم بکنم!». این یعنی که کارگردان از زیر بار تعلیقی که ایجاد کرده فرار میکنه و نمیتونه فرجام مناسبی براش پیدا کنه.
دومین تعلیق وقتی بود که برادر معلول پسر، از آسایشگاه فرار میکنه و میره توی خیابونها. و این سوالی بود که بالاخره چه طوری پیداش میکنن. ولی در نهایت میبینیم که بعد از ده-پونزده دقیقه دنبال کردن سرگردانی این بچه توی خیابونها توسط مخاطب، بچه تصادف میکنه و میره بیمارستان و فرداش هم برادرش میاد بیمارستان بالای سرش. همین.
نتیجه اخلاقی فیلم این شد که بچههای معلول را به آسایشگاه نفرستیم و سرپرستهای خوبی باشیم. نتیجهی دیگر این که با ازدواج دو نفر که همدیگه رو دوست دارند مخالفت نکنیم. همین. تازه ایرادهای دیگه فیلم رو دیگه بیخیال. چیزایی مثل طولانی بودن وحشتناک سکانسها و کلیشهای بودن خیلی از گفتوگوها و پرداخت ناقص شخصیت مهمی مثل خانم بهرام و ... .
خلاصه بعد از فیلم اومدم این حرفا رو به خانم درخشنده بزنم، و البته زدم؛ ولی بعد پشیمون شدم چون همه داشتند بهبه و چهچه میکردند که چه فیلم خوبی بود و کیف کردیم و ... . آدم چی بگه دیگه؟! ملت داشتند به خاطر بار احساسی که فیلم داشت، تمام نقاط ضعف فیلم رو فراموش میکردند. یکی به داد من برسه!
اعلامیه
از بعد از ظهر روز جمعه گذشته برایم اساماسهای ناشناسی میآید از طرف یک (فکر کنم) مرد. نامبرده از بنده تقاضای توجه و دوستی دارد و معمولا شبها برایم اساماس میزند. طبق گفتهی خود نامبرده، تلفن همراهی که برای ارسال پیام از آن استفاده میکند در ملکیت برادرش است؛ البته قرائن نشان میدهند که این عنوان میتواند شامل بردار دینی هم باشد. اطلاعاتی که تا کنون از نامبرده در دست بنده است به شرح ذیل است:
1. نامبرده مرا میشناسد چون در اولین پیام اینجانب را با نام «حامد عزیزم» خطاب کرد.
2. نامبرده از اهالی اینترنت و چت است. یحتمل وبلاگنویس هم باشد ولی چیزی که قطعی است وبلاگخوان هست.
3. نامبرده بین سنین 18 تا 29 سال است. پس میتواند به عضویت سازمان جوانان در بیاید.
4. نامبرده زود رنج است چون اگر تحویلش نگیرم زود قهر میکند. دیشب بام قهر کرد!
5. نامبرده ممکن است از همشهریهای بنده باشد چون هر شونصد تا اساماس که من بزنم اون یکی یا دو تا اساماس بیشتر نمیزند. ولی قطعا ساکن قم میباشد.
6. نامبرده شبها تا دیر وقت بیدار است و بنده معمولا اساماسهای آخرش را بعد از نماز صبحم میخوانم!
7. نامبرده از نزدیکان بنده است چون از زمان بازگشت من از تهران با خبر بود و در بین مسیر که بودیم پرسید: «کی میرسین اینجا؟»
8. برادر نامبرده مدت زیادی نیست که این خط را خریده است!
9. نامبرده اهل شعر نیز هست به طوری که میتواند در موقعیت مناسب از ابیات عاشـ... دوستانه استفاده کند.
10. نامبرده تا حدی با زبان انگلستانی آشنایی دارد و اجمالا میتواند مثل خودم دست و پا شکسته چیزهایی را به هم وصل کند؛ اگرچه املایش داغان است.
11. نامبرده وقتی عصبانی میشود زود توهین میکند البته در حد عباراتی مثل «خیلی بی شعوری...!». البته دور از جان بنده که در خدمت شما هستم. حکما با کس دیگری بوده است. و الا من به جز این که «خوابم میآید و شاید پیامهای بعدیات را صبح ببینم.» چیز دیگری نگفتم.
12. نامبرده احساسات لطیف را دیده است. ولی هنوز به این نتیجه نرسیدهام که خودش چنین احساساتی داشته باشد (البته با عرض معذرت!).
13. نامبرده چهار رقم آخر تلفن برادر(دینی یا خانوادگی)ش 1580 است.
14. نامبرده تا کنون هیچ مزاحمتی برای من ایجاد نکرده است و بنده از او راضی هستم و هیچ شکایتی هم ندارم. تو رو خدا کاری باهاش نداشته باشین، پسر خوبیه!
15. نامبرده ادعا میکند که ...
نامبرده هنوز نام ندارد. از همه دوستان تقاضا میشود، در صورتی که نامبرده را میشناسید سلام من را بهاش برسانید و بگویید: «خیلی مخلصم!». همین. جاری باشید... نامبرده عزیز، تو هم جاری باشی...!
حسینآقا مخالف بود. میگفت هر آدمی دکتر خودشه. من هم تا حد زیادی قبول کرده بودم که آدم اگر خودش بخواد میتونه روحیه خودش را تحت کنترل بگیره؛ در حقیقت قدیما فکر میکردم این آقایون روانشناس، یه مشت لافزن بیشتر نیستن که ادعا میکنن ما میتونیم با صحبت کردن و ارتباط کلامی، روحیات مریضمون رو کنترل کنیم و مشکلش رو حل کنیم. بعد از چند وقت که دیدم انگار کار همین آقایون دکترا تاثیر داره نظرم عوض شد و معتقد شدم که اینها مخزن هستند؛ یعنی این که یه جوری مخ آدم رو میزنن و بهاش تلقین میکنند که آدم خودش هم کمکم باور میکنه که مشکلش حل شده.
تا این که بالاخره دیشب از روی کنجکاوی رفتم پیش یکی از همین دکترا . گفتم آقای دکتر مشکل بنده اینه و اونه و اینجور و اونجور. ازم یه عالمه سوال بیربط پرسید. «اشتهات چهطوره؟»، «خوابت؟»، «خستگیهات؟»، ... من هم با صداقت کامل همه رو جواب دادم و بین خودمان باشه که سرش رو خوردم از بس حرف زدم. البته خوشش اومده بود. میگفت شناخت خوبی نسبت به روحیات خودت داری!
یک ربع آخر شروع کرد در مورد روحیاتی که در موردش صحبت نکرده بودم حرف زدن. یه چیزایی میگفت که میشه گفت فقط خودم میدونستم. فکر نمیکردم یه آدم با چهار تا سوال بیربط بتونه اونها رو کشف کنه. ته حرف این که زد وسط خال. بعد هم اصطلاحات خاص خودش که سعی کردم حفظشون کنم. ولی خب نمیگم. یه وقت یکی پیدا میشه و میره از یک دکتری چیزی سوال میکنه که هایپومانیا چیه؟ یا این که سرتونی مغز چه تاثیری روی روحیات آدم داره. برای همین زیاد توضیح نمیدم!
سید احمد وسط فیلم برام پیغام فرستاد که این چه فیلم مزخرفیه؟! بعد که از سینما اومدیم بیرون بهش گفتم بابا آخه فیلم «مصائب دوشیزه» کار اول آقای اطیابی بوده. اتفاقا به نظر من به عنوان کار اول بد نبود. فیلمبرداری قشنگی هم داشت، حالا گیرم دو تعلیق اصلی داستان شوتکی رفت توی هوا و با اتفاق حل شد و سر مردم شیره مالیده شد رفت. ولی خب آقای اطیابی کارگردان خوبی میتونه بشه. خلاصه این که حال ملت گرفته بود. ولی بعد که برای فیلم دوم یعنی همون «اتوبوس شب» آقای پوراحمد دوباره رفتیم توی سینما خداییش خستگی فیلم قبلی از تنمون در اومد.
البته بنده قدم به نقد فیلم نمیرسه برای همین، صرفا چیزایی که در مورد فیلم به ذهنم میرسه رو به آقای پوراحمد هدیه میکنم. اولا تعلیق داستان خیلی شدید بود و باعث میشد تمام مخاطبین برای دانستن آخر ماجرا هم که شده با اشتیاق فیلم رو دنبال کنند. نقش آفرینی عالی خسرو شکیبایی در نقش راننده با اون گریم کثیف و چرکین خیلی جالب بود. ته رانندهگی! معرفی یه شخصیت جدید از طرف آقای پوراحمد خیلی موفق بود. این پسره، آخرش اسمش رو یادم رفت. اول که دیدمش گفتم قیافه که نداره. ولی بعد که بازیش رو دیدم واقعا دستخوش گفتم به کسی که این بازیگر رو انتخاب کرده. دیالوگها و گفتگوها خیلی طبیعی بود و برعکس فیلم قبلی شما اصلا نمیتونستی احساس کنی که این دیالوگها رو نویسنده فیلمنامه به این آقایون داده که بخونن. کاملا باور پذیر. نکته بعدی، فیلمبرداری. به قول رضا ارزش فیلمبرداری این فیلم رو وقتی میفهمیدی که شرایط فیلمبرداری رو توی روایت فتح دیده باشی.
خب خوبیهاش رو گفتم حالا نوبت سوتیهای فیلمه. یکی این که اون بندهخدا زن عماد از بین سیمخاردار رد شد و فقط یه بخش مستطیلی خیلی تر و تمیز از چادرش کنده شد. باید چادر تیکه پاره میشد. یکی دیگه این که اون خانمهایی که اومده بودند پیشواز رزمندهها همهگی چادراشون تمیز و مرتب بود، حتا یه خال خاک به لباس هیچ کدوم نبود. زن عماد که تای چادرش هنوز باقی بود. خداییش توی منطقه جنگی امکانش نبود.
باز یه ایراد دیگه که قبل از فیلم یکی از دوستان بهش اشاره کرد این بود که اون قسمتی که عماد و عیسی داشتند سنگها رو از توی میدون مین عبور میدادند تا مسیر لاستیک رو باز کنند و هر لحظه ممکن بود برن روی هوا، یک مقداری غیر طبیعی بود که با زنشون درددل کنند. این درست که علاقهای در میون بود و ... ولی معمولا همه، اون لحظه یاد خدا پیغمبر میافتند و این که الان باید کشته بشن. قبولش سخت بود. از طرفی هیچ گونه اضطرابی توی چهره این دو تا مرد دیده نمیشد. نگین که چون برای مرگ آمادگی داشتند و از این حرفا؛ چون این توی فیلم نشون داده نمیشد و طبیعتا شما هم نمیتونی طرح داستان رو تکیه به دلایل خارجی بدی.
حرف آخر این که خسته نباشی. خیلی خوب بود. البته قول نمی دمها یه وقت دیدی دو بار دیگه دیدم، اون وقت برگشتم گفتم این فیلمت ضد جنگ بود! جاری باشی...
آن روز که به محمد گفتم «میممثلمادر» را شش بار دیدهام گفت: «دیوانگی که گنبد و بارگاه نداره!». حکما اگه این بار بهاش بگویم امروز برای پنجمین بار «مناو»ی آقای امیرخانی را خواندم باز همان جلمه را بگوید. ولی خب به قول بچهها گفتنی: «دلیل نمیشه. یکی داری، یکی نداری دیجه!»
حالا امروز هم دارم میرم برای جشنواره فیلم فجر. سهم امروز ما دو تا فیلمه از بخش سودای سیمرغ: یکی «مصائب دوشیزه» از آقای مسعود اطیابی، یکی هم فیلم «اتوبوسشب» از آقای کیومرث پوراحمد. به دومی بیشتر امید دارم. احتمالا دوشنبه هم بعد از کلاس برم دو تا بلیت دیگهم رو خرج کنم. تا خدا چی بخواد. فقط خدا کنه مامانم این نوشته رو نبینه که کلهم رو میکنه:
«این که میگی کار دارم و درس دارم و نمیرسم و بعدا میام اصفهان و سرم شلوغه و اینها همین گشت و گزارهاست دیگه؟! دیروز کاشان، امروز تهران، حتما فردا هم سر از قونیه در میارین!»
به قول بچهها گفتنی: «دیوانهگی که گنبد و بارگاه نداره!». حالا دیوانگی گنبد و بارگاه داشته باشه یا نداشته باشه، هنر خرج داره. باید برای هنر مایه گذاشت. وقتی، پولی، دلی،...
«آنها که مرا میشناسند که میشناسند. برای آنها که مرا نمیشناسند میگویم. من على، فرزند حسین، فرزند على بن ابیطالبم. من پسر کسی هستم که حرمتش را شکستند و نعمت و مال او را به غارت بردند و خاندان وى را اسیر کردند. من پسر کسی هستم که در کنار نهر فرات سرش را از تن جدا کردند، در حالى که نه به کسى ظلمی کرده بود و نه با کسى مکرى به کاربرده بود. من پسر آنم که او را از قفا سر بریدند و این مرا فخرى بزرگ است.
مردم آیا شما به پدرم نامه ننوشتید؟ و با او بیعت نکردید؟ و پیمان نبستید؟ و فریبش ندادید؟ و با او نجنگیدید؟... اگر رسول خدا به شما بگوید: فرزندان من را کشتید! و حرمت مرا در هم شکستید! شما از امت من نیستید، به چه رویى به او نگاه خواهید کرد؟»
صحبتهای امام سجاد علیهالسلام مردم را تحت تاثیر قرار داده بود. صدای ناله از بین مردم بلند شد. همدیگر را سرزنش میکردند. مدتی بعد، صداها بلند شد که ما از تو تبعیت میکنیم و از تو جدا نمیشویم و با هر کس که بگویى میجنگیم و با هر کس که بگویی صلح میکنیم. یزید را مى گیریم و ... .
ولی امام سجاد علیهالسلام، تازه از کربلا آمده بودند. تازه خیانت کوفیها را دیده بودند. وقایع زمان حضرت امیر هم، همه در دلشان زنده بود. مگر میشد کوفیها را از یاد برد؟!
«هیهات! اى فریبکاران دغل باز، اى اسیران شهوت و آز. مى خواهید با من هم کارى کنید که با پدرانم کردید؟ نه به خدا. هنوز زخمى که زدهاید خون فشان است و سینه از داغ مرگ پدر و برادرانم سوزان. تلخى این غمهای گلوگیر و اندوه من تسکین ناپذیر است. از شما مى خواهم نه با ما باشید نه بر ما.»
متن بالا بازنویسی شدهی متنی بود از سایت تبیان
ساعت چهار صبح روز عاشوراء از کاشان زدیم بیرون. ساعت از پنج گذشته بود که رسیدیم ابیانه. به خاطر کمبود اطلاعات سازمانمیراثفرهنگی به مراسم طلوع نرسیدیم. مراسم ساعت سه نصف شب شروع شده بود.
به میدون روستا رسیدیم. در اون تاریکی و خلوتی مانده بودیم چه کار کنیم. پیرزن هفتاد-هشتاد سالهای را دیدیم که سطلی به دست داشت و عصا زنان از میدون دور میشد. گفتیم ننه این طرفا مسجد کجا هست؟ ما میخوایم نماز بخونیم.
اول نشانی داد ولی بعدش گفت شاید پیدا نکنیم و دنبال خودش برویم. آقای مدنی، رانندهمون، رفت ماشین رو پارک کنه و ما هم دنبال پیرزنی که از اون به بعد خاله صداش میزدیم راه افتادیم (این هم عکس خاله). خاله دامن چینچین کوتاهی پوشیده بود که تا زانوهایش میرسید. با شلیته سفید گلگلی که تا کمرش را میپوشوند. پاهایش را با چند جفت جوراب مشکی کلفت پوشانده بود تا سرما نخورد. موهای سفیدش دور صورتش رو مثل قاب گرفته بود. از دو طرف فرق سرش، از روسری بیرون آمده بود و تا کنار گونههای چروک خوردهاش پایین اومده بود. قد خاله خمیده بود ولی اون قدر شور و هیجان داشت و با ما مهربون بود که همه بچههای گروه آرزو میکردند که مادربزرگی مثل خاله داشتند.
از کوچههای پیچ و خم و از بین دیوار کاهگلی رد شدیم. و در انتهای یک دالان تاریک، خاله در چوبی قطوری را با فشار باز کرد و گفت اینجا مسجدمان است. نمازتون رو بخونین تا براتون صبحانه بیارم. اول رفتیم تا وضو بگیریم. کنار وضوخونه، در میان برفهایی که کمکم آب میشد، چند دیگ سیاه و بزرگ بود که زیرش چوبهای شعلهور ترقترق صدا میکردند. بخار از دیگها بلند بود و در آن تاریکی فضای جالبی درست کرده بود. سرما و برف و بخار و دود و آتش...
نماز را خوندیم و خاله برامان پنج تا ظرف عدسی آورد. داغ داغ. سری به مطبخ زدیم. همه داشتند برای ناهار عاشورا کار میکردند. خاله میگفت حتما برای ناهار بمونیم ولی وقت نداشتیم. قطعا قورمهسبزی ظهر هم به خوشمزهگی عدسیهایی بود که برای صبحانهمان آورده بود.
از خاله درباره مراسم طلوع پرسیدیم. گفت دیر اومدیم. میگفت مردم ابیانه، هر سال شب عاشورا که میشه نصف شب جمع میشن و راه میافتن دور روستا. یکییکی در خونهها رو میزنند و با شعرهای خاص خودشون به صاحبخونه خبر آمدن عاشورا رو اعلام میکنند. فردا چه اتفاقاتی میافته، فردا امام حسین کشته خواهدشد، فردا... .
بعد صاحبخانه هم از خانه بیرون میآد و به دنبال جمعیت، در حالی که شعر میخونند به سراغ بقیه خانهها میروند. و تا سپیده دم این برنامه ادامه داره. وقتی سپیده طلوع میکند جمعیت برای نماز صبح برمیگردند.
مراسم خیلی قشنگ و تاثیرگذاریه. از بقالی سر میدون ابیانه پرسیدم مراسم چه طوریه. اشک توی چشماش جمع شد و شروع به خواندن شعرهای مراسم طلوع کرد. میگفت ابیانهایها شبیه همین مراسم رو یه بار توی تهران اجرا کرده بودند و خیلی مراسم زیبایی شده بوده. در هر صورت ابیانه برام جالب بود. مراسم دیگهای هم دارن که خودشون بهش میگن نخلبرداشتن. چون توی کاشان هم این مراسم هست در موردش بعدا مینویسم. حالا دیگه این پست خیلی طولانی شد.
فقط از یهسری چیزها خیلی ناراحت شدم که دیگه در مجال این پست نیست. ایشالا بعدا در موردش صحبت میکنم.
این هم عکسهای مراسم حمل نخل در ابیانه: یک ، دو.
توی نوشآباد که در فاصلهی هفت-هشت کیلومتری کاشانه با یک آقای روحانی آشنا شدیم به نام آقای عمرانی. ایشون و دو تا دیگه از روحانیهای اون محل طرح جالبی داشتند که تا حالا ندیده بودیم. معمولا اونهایی که توی ایام عاشوراء بنا بر نمایش دارند، تعزیهخوانی میکنند. یک هیئتی داشتند این آقایون که بیشترشون جوون بودند و هیجان و تحرک خیلی خوبی داشتند. اومده بودند یک محوطه چند جریبی رو با ماسه پر کرده بودند و نخل کاشته بودند و خلاصه صحنه بعد از ظهر عاشوراء رو شبیهسازی کرده بودند. تل زینبیه، نخلستانها، علقمه و حتا گودی قتلگاه رو ساخته بودند و البته محوطهشون هم خیلی بزرگ بود.
نکتهای که برنامهی اینها رو از برنامههای دیگه متمایز میکرد این بود که به جای استفاده از عروسک و ماکت، شهدایی که روی قسمتهای مختلف این زمین بودند، خود بچههای هیئت بودند. به این صورت که به تعداد شهداء کربلا کشته روی زمین میخوابند. طراحی صحنهی خیلی خوبی داشتند. این جوونهای هیئت از ساعت ده صبح تا بعد از عاشورا همون طور بیحرکت در حالی که سر و صورتشون خونی بود، یا نیزه و تیر در بدنشون بود زیر آفتاب روی زمین بیحرکت خوابیده بودند. بعضی، لباسهاشون پاره شده بود. پوست صورتهاشون زیر نور شدید خورشید سوخته بود. صحنهای ایجاد شده بود که نیاز به مصیبتخوانی و مداحی نداشت. هر کس که وارد محوطه میشد بیاختیار تحتتاثیر قرار میگرفت. سکوت اونجا دل آدم رو به تپش میانداخت. گوشهی نخلستانی که گذاشته بودند، یک اسب بدون سوار ایستاده بود و کسی دور و برش نبود. خارهایی که بیشتر زمین رو پوشونده بودند تیکهتیکه بهشون پارچه گیر کرده بود. یه جوری که انگار از لباس کسی جدا شده باشه... .
دور محوطه ارتفاع داشت. یک جور خاکریز مانند. اونهایی که مثل ما از روی خاکریز وارد محوطه میشدند حس غریبی داشتند. فکر کنین که وقتی برسین بالای تپههای خاکی، یک دفعه چشمتون بیفته به یک دشت بزرگ که یک عالم کشته بر روی زمینش افتاده و خون سر و صورتشون رو گرفته و بدن هر کدومشون نیزه یا تیر فرو رفته باشه. به خصوص وقتی از اون بالا چشمتون میفته به گودی قتلگاه و به جز انبوه نیزهها و تیرهایی که در یک نقطه فرود اومدند چیزی نمیبینین... .
این صحنه تا سه روز ادامه داره. یعنی روز عاشورا و روز یازدهم و روز دوازدهم. بنا بر این که شهدای کربلا تا روز دوازدهم همون طور توی کربلا روی زمین بودند. تا این که روز دوازدهم، قبیله بنیاسد میان و شهدا رو دفن میکنند. بخش اصلی برنامه همین قسمته. تمهیدات لازم رو هم چیدند که همون جنازههای واقعی دفن میشن و از ماکت و عروسک استفاده نمیکنند. بعد هم روشون خاک میریزند و قبرشون رو میپوشونند و تا جایی که امکان داشته سعی کردهند که شبیه سازی نزدیک به واقعیتی داشته باشند.
اگه امکانش رو دارین، ارزشش رو داره که روز دوازهم خودتون رو به مراسم خاکسپاری شبیه شهدا برسونین. من و دوستانی که امروز اونجا بودیم هم اگه بتونیم امتحان پنجشنبهمون رو جابهجا کنیم احتمال زیاد بریم. مکانش هم مشخصه. وقتی وارد کاشان بشین، از مدخل مسیر رو مشخص کردند. از هر کس بپرسین نوشآباد از کدوم طرفه بهتون نشون میدن. شاید دیدمتون. جاری باشید... .
دارم میرم کاشان. فردا صبح ساعت شیش. خیلی فکر کردم موندن پای سخنرانی حاجعلیرضا پناهیان و مداحی داداشش حاجاحمد بهتره یا رفتن به کاشان و کاتب شدن. بله، کاتب. یه فیلمبردار و عکاس هم داریم. قرار شده بریم سبک عزاداری کاشانیها رو ثبت کنیم. دو گروه دیگه هم رفتن دو شهر دیگه. یکی یزد و اونیکی ... یادم رفت. اونها هم با فیلمبردار و عکاس و کاتب.
امیدوارم خدا به این قلم نورستهی ما برکت بده تا به درد بخوره. یکی از دوستان میگفت برو قلمت رو بیمه کن تا دیگه خشک نشه. گفتم چشم. در ضمن اگه دسترسی به اینترنت داشتم از کاشان هم بهروز میکنم ولی احتمالا تا شام عاشورا دیگه نتونم بنویسم. جاری باشید...
بد نیست یک بار هم به جای خواندن مقتل، برای گریه کردن از فرهنگ لغت استفاده کنید. در کتاب فرهنگ لغت معنای این واژه را ببینید. دقت کنید. چندین بار بخوانید. تصور کنید. اگر کودکی نزدیکتان هست به پوست پایش نگاهی بکنید و معنای این واژه را حس کنید:
فرهنگ لغت دهخدا:
خار مغیلان: رجوع شود به واژه امغیلان...
امغیلان: ... درخت امغیلان بزرگ و خار آن کج است و دارای شاخههای دراز و خار بسیار است و ساق آن بزرگ است؛ چنانکه هر دو دست آدمی به گرد آن نرسد...