پریروز توی مراسمی که سازمانملیجوانان برگزار کرده بود شرکت کردم. موضوع جلسه معرفی چند پژوهش و پایاننامه برتر و اهداء جوایز به تعدادی از اونها بود. کارشناسان پژوهشی نمایندگیهای هر استانی هم دعوت شده بودند. متاسفانه اون طور که باید، خبری توی جلسه نبود و با هر کدوم از کارشناسها که صحبت میکردیم شکایت داشتند که از دیروز تا حالا این همه وقت گذاشتیم و از فلان استان پا شدیم اومدیم تهران، فقط برای این که شاهد جایزه گرفتن چند تا از پژوهشگرها باشیم؟!
بعد از تموم شدن مراسم به آقای دکتر اسحاقی، معاون پژوهشی آقای حاجعلیاکبری گفتم خب شما که این همه زحمت کشیدین و این همه هزینه کردین و این همه آدم رو دور هم جمع کردین، خب یه کاری میکردین که یه ثمره عملی هم به دنبال داشته باشه. ایشون گفت که ما فقط قصدمون تقدیر و تشکر از این افراد بوده و هدفمون از برگزاری مراسم فقط اهداء جوایز بوده و قرار نبوده که کار خاص دیگهای انجام بشه.
من فکر میکنم در جلسهای که نزدیک صد نفر از پژوهشگران نخبه کشور دور هم جمع شده بودند و کارشناسان پژوهشی خیلی از استانها حضور داشتند و حتا مدیر نمایندگی یکی از سازمانهای استانی بود، میشد جرقه اولی طرحهای مهمی رو زد. میشد بین نمایندههای استانها و پژوهشگرا ارتباط برقرار کرد تا توی طرحهای آیندهشون از این پژوهشگرها استفاده کنند. دیگه حداقل کاری که میشد انجام داد و کسی به فکرش نبود این بود که خلاصهای از عناوین و موضوعات کارهای ارائه شده رو جمع آوری کرد و به افراد تحویل داد. تا حداقل بتونن روی اونها برنامه ریزی کنن. مگه ما چه قدر وقت داریم که همینطور یه روز یه روز صرف همایش و گردهمایی و سمینار و تقدیر و تشکر و بزرگداشت کنیم؟!
در پایان: اینجور برنامهها رو جوری اجرا کنید که دفعههای بعدی به دعوتنامهتون اهمیت بدن و توی مراسمتون شرکت کنند و مثل این دفعه باعث ناراحتی و بیاعتمادی نشه. توی این مراسم دلم به این خوش شد که آقای حاجعلیاکبری رو دیدم. صحبتهای خیلی خوبی داشتند. جاری باشید...
این روزها که میرسه موقع دعا کردن یه کمی میترسم. یه مقداری گفتن «اللهم عجل ...» برام مشکل میشه. نمیدونم اسم عبداللهبنعباس و عبداللهبنجعفر رو تا حالا شنیدین یا نه. این دو تا از علماء زمان امام حسین بودند. کسانی بودند که پیامبر رو هم درک کرده بودند و واقعا هم نمیشه گفت که از محبت اهل بیت هیچ نصیبی نداشتند. ولی با همه این حرفها دنبال امام حسین نیومدند. توی مدینه موندند به امید این که اسلام رو برای مردم تبیین کنند. چهار تا مسئله بگن.
اینها بزرگان اون زمان بودند و اشتباه رفتند. به قول آقا، آدم باید نقشه دستش باشه و الا راه رو گم میکنه. این همه حرف رو برای این زدم که راحت نشینیم و بگیم خدا فرج آقا رو برسون. راحت خودمون رو نذاریم در مقابل یه سری آدمهای کافر و ملحد که با امام دشمنی میکنن. روز عاشوراء فقط یزید ملعون نبود که با امام حسین جنگید و جهنمی شد؛ یه سری هم بودند که توی مدینه موندند و آقا رو تنها گذاشتند. از اون بدتر، یه سری تا خود کربلا هم اومدند و اون آخرهای کار برگشتند.
امام زمان که میان معروفه میگن «بلاء عظیم». یعنی امتحان بزرگ. این عبارت معصومه نه یه آدم معمولی. وقتی معصوم میگه امتحان بزرگ، معلومه خیلی سخته. این روزا امیدم همینه. همینه که با همین عزاداریها نقشه رو پیدا کنیم. نقشه اگه نباشه گمگور میشیم. این ده روزه به اون دو تا عالمی که امام حسین رو یاری نکردند بیشتر فکر کنید تا به یزید شرابخوار میمونباز. این جوری بیشتر به عزاداری احساس نیاز میکنید.
اللهم عجل لولیک الفرج
امروز در گردهمایی مجمع وبلاگنویسان مسلمان شرکت کردم. از آنجایی که بین جلسههای مشابه که در یک سال گذشته در تهران شرکت کرده بودم، بهتر از بقیه بود جای تشکر و امیدواری داره. انشاءالله که از ظرفیتهای این مجمع به بهترین صورت استفاده بشه. فقط دو تا نکته توی دلم مونده دلم میخواد بگم که البته هیچ ربطی به هم ندارند:
یکی این که دعوت میهمان هیچ وقت قانونش این طوری نیست. باور کنید که همه جا اول با آقا یا خانم میهمان تماس میگیرند و از اون میپرسند که آیا شما میتونین تشریف بیارین یا نه. بعد اگه ایشون فرصت داشت، توی تبلیغات مینویسند که مثلا با حضور دکتر تهرانی یا حاجآقای نجمی یا هر میهمان شریف دیگه. ولی به نظر میرسید که نه آقای نجمی، نه آقای دکتر تهرانی و نه آقای قرائتی خبر نداشتهاند که قرار است در چنین جمعی سخنرانی کنند. و خب طبیعی است که کار به هم بریزد و هیچ یک از این آقایان تشریف نیاورند. اگر آقای نیلی هم تشریف نمیآوردند که دیگه واقعا ناجور میشد.
دوم این که از روحیه یکی از آقایونی که در جلسه شرکت داشتند و مدیر یکی از سرویسبلاگها هم هستند خوشم نیامد. از این که منفعلانه، بچهگانه و احساسی صحبت کردند حس بدی به من دست داد. وقایعی که چند ماه قبل در مورد همون سیستم پیش اومده بود، تازه برام قابل فهم شد. البته این حرفها نوعی سلیقه شخصیه. فقط از روحیه ایشون خوشم نیومد. خب خوشم نیومد دیگه. ای بابا! همین طور که از روحیه ابوذر هم خیلی خوشم اومد. تا حالا از نزدیک ندیده بودمش. از این که آدم در بند خیلی از قوانین و کلاسهای مرسوم نباشه خیلی حال میکنم. همین. دلم میخواست یه گزارش از جلسه بنویسم. یعنی نوشتم ولی حال نداشتم توی وبلاگم بنویسمش. حسش نبود.
این روزها یه حس جدید داره توی وجودم ایجاد میشه. یه چیزی شبیه نوعی گذار شخصیتی. نوعی پوست انداختن. نوعی عبور از احساسگرایی و راحتی برخورد، به دوره محافظهکاری و قایم شدن زیر پوستهی شخصیت. کمکم دارم میترسم. کمکم دارم احساس میکنم که شخصیتم داره دست و پام رو قفل میکنه که طور خاصی بنویسم و توی یه مسیر مشخصی حرکت کنم و الا اصلا ننویسم. البته اشکالی نداره بالاخره اون هم برای خودش فایدههای خودش رو داره و به این معنا نیست که آدم، افکار خودش رو مخفی کنه، ولی حداقل ذوق کردن برای برف و بارون نمیتونه بین اونها جایی داشته باشه. طبیعتا خیلی از مخاطبهای امروز من هم کمکم پر میکشن و میرن. کمکم میان توی کامنتهای خصوصی مینویسند که مثل گذشته، راحت و خودمونی نمینویسی. کمکم اون کلرجیمنی که فقط یه عنوان مستعار اینترنتی بود و هر بار به یک سیستم نامعلوم در کافینتهای قم، تهران یا اصفهان متصل میشد، داره میره و جای خودش رو به کلرجیمنی میده که اینجا و اونجا و هزار جای دیگه فعالیت داره و موقع معرفی کردنش اوصاف جدیدی در موردش گفته میشه. یعنی این که شخصیت اجتماعیش داره شکل میگیره. دیگه صرفا یه جوون نیست که در آینده ممکنه هر چیزی از آب در بیاد. دیگه انگار پدر و مادر و دوستان هم دارن احساس میکنن که کلرجیمن یه شخصه با این خصوصیات که تقریبا مشخص و قابل ارزیابیه. حالا خوب یا بد نمیدونم ولی داره مشخص میشه. داره بسته میشه. از پایه ریزی داره کمکم میان بیرون و نوبت ساخت روبناها میشه.
نوشتههای از این به بعد، از موقعیتهایی که درش زندگی میکنم و شخصیت من رو تشکیل میدن بیشتر تاثیر میپذیره...
جاری باشید...
بابا نمیشه. خب بعضی وقتها آدم مطلبش نمیاد. جرم که نیست. اصلا حس نوشتنم پریده. شیش ماه نوشتیم و نوشتنمون اومد حالا دو روز هم نوشتنمون نمیاد و نمینویسیم. باور کنین نوشتن مثل ... گوشت رو بیار جلو... مثل زاییدن میمونه!
البته تشبیههای بهتری هم هست. دیروز استادمون سر کلاس میگفت «نوشتن عرقریزان روح است». تعبیر خیلی قشنگی بود. به دلم چسبید. حالا خلاصه روح بنده هم در عرقریزان افتاده. ولی هر چه عرق میریزه مطالبش راست و ریس نمیشه. حالا تا ببینیم خدا چی میخواد.
جاری باشید...
و مادر....
این معمای خلقت. این خلق عجیب که هر چه بیشتر بهاش فکر میکنم کمتر مفهوم و معنایش را درک میکنم. به خدا قسم نمیفهمم. نمیشود فهمید. تا حالا به این فکر کردهاید که مادرها نسبت به فرزندان خودشون، خیلی رمانتیک نیستن؟ گویا رمانتیک بودن جزء کلاسهای پایین عشق و محبته. نه. بعضی وقتها باید اقرار کنیم که راه را اشتباه میرویم. ادعای بزرگ از قد و هیکلمان میکنیم. مادرها رمانتیک نیستند. مادرها به معنای واقعی عاشقند.
آنها که جمعه، برای تشییع پیکر حسن آمده بودند، آنها که بهشت زهرا دنبال پیکر حسن بودند، این حرفها را بهتر میفهمند. مادرها معمای خلقتند... خدایا چه کردهای؟!...