سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا
همه عادت دارند یا شاید دلشون این طور می خواد که مادر ها رو انسان های عاطفی و با احساس ببینند و اگه بخوان به یکی از والدین شون ابراز علاقه بکنند مادر رو انتخاب می کنن و این در حالیه که پدرها ( ی بیچاره ) هم احساسات دارند. شاید درک نکنین ( اون هایی که پدر نشدند ) ولی پدر ها اون قدر کیف می کنن که دخترشون بابا رو بغل کنه و بگه : بابا دوستت دارم.
کلرجی من برعکس بیشتر آدم ها که با مامان شون ارتباط عاطفی دارند و اصطلاحا مامانی هستند، باباییه. وقتی صبح ها بابا می خواد از خواب بیدارم کنه بغلم می کنه و گاهی وقت ها که خیلی گیج باشم و نخوام بیدار بشم من رو توی تشکم می نشونه و خودش سرش رو می ذاره روی بالشم که نتونم بخوابم. من هم همون طور که مست خوابم دنبال یه جایی می گردم که سرم رو بذارم و بخوابم که بابا می گه: بسه دیگه. از یک خرگوش هم بیشتر خوابیدی.
- بابااااا! خرگوش؟! حالا این همه حیوون. چرا خرگوش رو انتخاب کردی؟
- می خواستم خواب از سرت بپره.
اوووه . یادش بخیر. چه شب هایی که تا ساعت ها با بابا توی پیاده روی خیابون مون قدم زدیم و صحبت کردیم. چه روزهایی که یواشکی که مامان و آبجی و داداش نفهمند رفتیم پارک و با هم بستنی خوردیم و قدم زدیم. البته بی انصافی نشه معمولا اگه خودمون چیزی بخوریم برای مامان این ها هم میاریم.
خلاصه ی کلام این که فکر نکنین بابا ها دلشون نمی خواد احساسات شون رو نشون بدن. خیلی وقت ها ما بچه ها هستیم که رفتار اون ها رو تعیین می کنیم. وقتی که من نخوام ارتباط عاطفی با پدرم برقرار کنم خب اون هم با خودش می گه بذار راحت باشه و من هر جور باشم که اون دوست داره. و این می شه که باباها بعضی وقت ها آدم های بی احساسی به نظر میان.


حالا امتحان کن. الان موقعیت خوبیه. اگه براش هدیه ای چیزی خریدی که چه بهتر، اگه هم نتونستی هیچ اشکالی نداره. برو بغلش کن. ببوسش و بهش بگو : بابا دوستت دارم. هیچ می دونی باباها چه قدر حسرت شنیدن این جمله رو از بچه هاشون به دل دارند؟
توی یک حدیث داریم ( که دوباره متاسفانه یادم نیست از کدوم معصوم هست ) : نگاه محبت آمیز به پدر و مادر عبادت است. باورت میشه ؟ فقط نگاه محبت آمیز. خدایی خیلی کار سختیه؟ نه اصلا. امشب امتحان کن.

تولد حضرت امیر المومنین مبارک باشه.


نوشته شده در  دوشنبه 85/5/16ساعت  8:38 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

همین چند دقیقه پیش فیلم آتش بس رو دیدم. حرفام اون قدر زیادن که می ترسم اگه الان بخوام بنویسمشون با هم قاطی بشن و همه رو بریزم روی سر هم و البته اگه بعدا هم بخوام بنویسم ممکنه که حس الانم رو نداشته باشم و یادم بره.

حالا بذار ببینم چی می شه.

خب سعی خودم رو می کنم:

اولین نکته ای که باید بگم اینه که فیلم موفقی بود. آمار فروش و نقدهای زیادی که این ور و اون ور از این فیلم به چشم می خوره هم این حرف رو تایید می کنه.

زیبایی های زیادی توی فیلم وجود داشت که دلم می خواد همشون رو بگم ولی خب از بسیاری از جاهای فیلم هم دلم خونه که امیدوارم بتونم بگم. استاد پاینده همه ش می گه نباید به بیوگرافی صاحب اثر کاری داشته باشیم ولی چه کنم که نمی شه. یعنی می خوام ها ولی خدایی راه نداره. خب همه گی مشخصات فکری خانم میلانی رو می دونین و چون خود ایشون تصریح داره به این که من فیمینیست نیستم ما هم نمی گیم که ایشون فیمینیست هستن ولی این رو نمی شه انکار کرد که ایشون احساس می کنن که در طول تاریخ به خانم ها ظلم شده و اون ها مورد اذیت و آزار و چه بسا استثمار آقایون بد و وحشتناک بوده اند.

البته همین اول کار بگم که خیلی از اعتراضات امثال این کارگردان،‏ درست و به جا هستند و با مبانی دینی ما هم مطابقت دارند مثل این که کارهای منزل مثل پخت و پز و نظافت و این جور کارها جزء وظایف خانم ها شمرده نشده و به نظر من هم این که شوهر توی این فیلم بشینه و دستور بده که این کار رو بکن و اون کار رو بکن و حتی حاضر نباشه لیوان شربت خودش رو خودش توی آشپزخونه ببره کار اشتباهیه و حتی (‏ من بی تقصیرم! ) گفته شده که زن می تونه حتی برای شیر دادن بچه از شوهرش اجرت مطالبه کنه ( آقایون چرا می زنین؟ من که گفتم بی تقصیرم! ). و البته کار کردن و تحصیل هم فی نفسه برای خانم ها اشکالی نداره و خیلی از احکام ( وحشتناک! )‏ دیگه هم هست که مطمئنم خانم میلانی از اون ها خبر نداره و الا فاتحه ما آقایون خونده بود.

اما...

اما این نکته رو نباید نادیده گرفت که نمی شه همه چیز را کنار هم گذاشت و کار های خوب و بد را با کنار هم قرار دادن یک جور معنا کرد و چه بسا خوب ها را بد و بد ها را خوب نشان داد.

البته این نکته رو بگم که این نوشته من نقد هنری نیست که بگوییم چرا این طوری به یک فیلم نگاه می کند. من صرفا دارم در مورد محتوایی که از طریق این فیلم به من مخاطب منتقل شده صحبت می کنم.

مثلا چند وقتیه که مد شده توی فیلم های ایرانی (‏ و البته خیلی وقت پیش در فیلم های خارجی ) حساسیت مرد ها رو نسبت به ارتباط خانمشون با مردهای دیگه حسادت معنا می کنن. نمی دونم شما که دارین این نوشته رو می خونین هم همین نظر رو داشته باشین یا نه ولی خدایی این طور نیست. این کاملا به معنای از بین بردن یک ارزشه. شاید یه کارگردان یا هنرمند بخواد یک روحیه رو طور دیگه معنا کنه ولی خب این حرف با مبانی اسلام ما منافات داره. من وقتی همین معنا رو در یک فیلم خارجی مثل پاییز در نیویورک دیدم اصلا ناراحت نشدم چون اگه کسی ملاکش دین نباشه هیچ اشکالی شاید نداشته باشه که این حرف رو بزنه ولی من هیچ وقت نمی تونم این رو قبول کنم.

مثلا عطر زدن خانم ها در جاهایی که مرد نامحرم با اون ها ارتباط داده مستقیما در دین ما از اون نهی شده و با عناوین تهدید آمیزی هم از جانب خدا بیان شده. یا مثلا حجاب. تازه این رو خود خانم ها هم می دونن که این جور چیزها باعث جذب دیگر مردها می شود و این برای زندگی دو نفره واقعا مضره. این رو قطعا خانم ها متوجه  می شن که همین طور که آقایون اختصاص طلب هستند و دلشون می خواد همسرشون فقط متعلق به خودشون باشه ... خانم ها هم همین حس رو دارن! این طور نیست؟‏ (‏جون من! ) اگه شوهرتون با زن های دیگه بگه و بخنده یا خدای نکرده از یکی از اون ها یه کم تعریف کنه شما ها از نظر احساساتی دچار مخاطره نمی شین؟ قطعا می شین. مردها هم احساسات دارن. و البته این یک احساس خوب و منطقی و مورد تایید دین ما هم هست.

ولی خب توی این فیلم می بینید که زن به آقای دکتر شکایت می کنه که شوهرم گیر می ده که چرا لباس تنگ می پوشم یا این که با مردها می گم و می خندم یا این که عطر می زنم و میرم بیرون. و خب توی اون فضایی که توی سینما حاکم می شه شما هم مثل آقای دکتر فکر می کنید که اون شوهر کار بدی کرده و حق چنین درخواستی رو نداره. و خیلی چیزهای دیگه...

حالا از همه ی این حرفا که بگذریم خدایی ش خانم میلانی توی این فیلم یه کمی از حالت قبلی ش بیرون اومده و می شه به راحتی چیزهایی رو در این فیلم دید که توی فیلم های قبلی اصلا وجود نداشت و به نظر میاد که از مواضع قبلی خودش عقب نشینی کرده . البته کار خوبی هم کرده فیلم های قبلی دیگه خیلی گریه بود. مثلا توی فیلم دوزن یک شخصیتی از مردا ساخته بود که پدر آدم رو در میاورد و هر مردی که این فیلم رو می دید توی دلش میگفت بابا ما مردا این قدر هم نامرد نیستیم! ( یعنی کمتر نامردیم؟! ). توی فیلم های قبلی همه مرد ها آدم های خیلی بی منطق و سخت گیر و بدی بودند ولی این فیلم بالاخره یک کم مردا هم حق پیدا کردند .توی این فیلم هم بالاخره یه مرد ( اقای دکتر ) پیدا می شه که می تونه رابطه ی این زن و مرد جوون رو درست کنه و مشکلشون رو حل کنه. همین طور توی این فیلم شما کاملا احساس می کنید که شوهر، همسرش رو واقعا دوست داره و تا حدی سخت گیری های  اون رو منطقی تلقی می کنید برعکس فیلم دوزن که من از دست شوهره (‏جالبه که اون شوهره این جا دکتر شده ) داشتم دیوونه می شدم. آخه نامرد حتی با مطالعه کردن زنش هم مخالفت می کرد (‏ نه خدایی کدوم مرد سالمی این طوریه؟ )

حالا از همه این حرفها که بگذریم از چند جای فیلم خیلی خوشم اومد. یکی تیکه آخر فیلم که میان از دکتر تشکر کنن و سعی می کنن یه کم با دکتر شوخی بکنن. این تیکه رو خیلی قشنگ بازی کردن و اون قدر ملموس و طبیعی بود که احساس نمی شد که فیلمه و من توی دلم می گفتم حالاس که عوامل پشت صحنه بپرن جلوی دوربین.

یک جمله ی قشنگ هم گفته شد که خیلی به دلم چسبید. یه جای فیلم هست که زنش می ره که برای ده روز از هم دور باشن و جدا از هم در مورد زندگی شون فکر کنن. وقتی زنش می ره یک جمله ی با حال می گه:

وای از اون وقتی که زنا بفهمند که مردا چه قدر دوستشون دارن

ئه ئه ئه خجالت بکش بچه مجرد!‏ این حرفا یعنی چی؟‏ نمی گی یه وقت مامانت بیاد وبلاگت رو بخونه؟!


نوشته شده در  یکشنبه 85/5/15ساعت  7:49 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

تا حالا فیلم فقر و فحشاء رو دیدی یا تا حالا صفحه ی حوادث روزنامه ها رو ورق زدی ببینی کسانی که دنبال خلاف می افتن خیلی وقت ها خودشون رو تبرئه می کنن؟‏ یا این که تقصیرات رو می اندازند گردن وضعیت جامعه و نبود شغل و فراهم نبودن شرایط ازدواج و از این حرفا؟

آیا واقعا آدم موقع گناه می تونه مجبور باشه به صرف این که بهش فشار اومده یا این که تحت تاثیر عوامل محیط قرار گرفته؟ بذار یه مثال بزنم شاید کمی منظورم واضح تر بشه.

اون کسی که الان تصمیم گرفته گناه کنه و خودش هم فکر می کنه که راه دیگه ای نداره و نمی تونه جلوی خودش رو بگیره آیا می تونه اون کار رو انجام نده یا این که مجبوره؟ مثلا امشب قراره بره یه پارتی خفن و ( ... ) آیا کنترلش دست خودش هست یا نه؟

من فکر می کنم هست.

اگه دم در خونه که رسید و دیگه خودش فکر می کرد این جا دیگه هیچ چیزی نمی تونه از کار منصرفش کنه میزبان در رو باز کرد و گفت ورود به خونه یه شرط داره چی؟ حتما میگه هر چی باشه قبول می کنم. هان؟

اگه اون شرط این باشه که هر کس قبل از ورود باید چهار تا از این گوجه های گندیده ی توی این کاسه رو بخوره بعد بیاد تو چی؟ بازم هیچ چیزی نمی تونه جلوش رو بگیره؟

 

می دونی که گوجه گندیده چه طوریه که؟‏ آره. گوجه وقتی می گنده سیاه می شه و روش لکه های سفید کپک مثل تار عنکبوت جمع می شه. آن چنان بوی تعفنی می ده که اگه توی شکمت غذا باشه ( بی ادبیه ولی ) همه ش رو بالا می یاری. بچه ی بی ادبی نیستم خدایی ولی از عمد دارم این طوری می گم که بتونی خوب تصور کنی. دیدی حالا ؟‏ چهار تا گوجه گندیده می تونه جلوی گناه رو بگیره. یعنی انگار نمی ارزه آدم گناه بکنه ولی مجبور باشه چهار تا گوجه گندیده رو بخوره.

 

حالا خدایی ببین . چهار گوجه ی گندیده مگه چیه؟‏ مگه چه بلایی سر آدم میاره؟‏ مگه اصلا تحمل زجرش چه قدر طول می کشه؟‏ ولی ببین خدا گفته اگه گناه کنی اون طرف هزار جور عذاب به دنبالشه. گوجه گندیده کجا و سرب مذاب کجا! گوجه گندیده کجا و آهن گداخته کجا! گوجه گندیده کجا و آتش سوزان کجا! گوجه گندیده کجا و دوری خدا کجا!

گوجه گندیده کجا و قهر و غضب الاهی کجا! دلت می خواد اون طرف خدا بهت محل نذاره و باهات حرف نزنه؟ می دونم نمی خوای؟‏ خب پس دستت رو بده به من. بیا یه عهد ببندیم:

ما مجبور نیستیم هیچ گناهی بکنیم پس گناه نمی کنیم.  


نوشته شده در  یکشنبه 85/5/15ساعت  12:12 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

به نام خدا
چرا؟ نه واقعاً می خوام بدونم چرا؟
چرا من که مسلمانم و به خدا، روز قیامت و وعده ی الاهی بر پیروزی حق بر باطل ایمان دارم گاهی در مسیرم لغزش هست؟  چرا سستی می کنم؟ چرا عملم با آن چه که به آن اعتقاد دارم هماهنگ نیست؟ چرا؟
ولی در عین حال چرا یک صهیونیست که من می گویم او باطل است به بهترین نحو عمل می کند و به بهترین نتیجه هم می رسد؟ چرا باید او بتواند اقتصاد دنیا را دگرگون کند؟ چرا او می تواند حرکت فرهنگی و فکری دنیا را هدایت کند؟ چرا او باید قسمت عمده ی رسانه ها و مراکز خبری را در دست داشته باشد؟ چرا؟
ولی چرا من همیشه باید در نقطه ی ضعف بمانم و فقط موضع دفاعی داشته باشم؟ چرا؟
چرا یک کودک صهیونیست باید روی موشک هایی که قرار است به لبنان شلیک شود بنویسد : تقدیم با عشق و این را بفهمد که طبق عقیده ی او حتی کودکان لبنانی هم محکوم به نابودی هستند.


ولی من ... چرا عادت کرده ام که فقط از سربازان بد ریخت و قیافه ای بدم بیاید که خوی وحشی گری و رذالت از چهره اش پیداست ولی اگر همان سرباز، بر حسب اتفاق قیافه ی مظلومی داشته باشد در موقع کشتنش دلم می لرزد؟ چرا من از یک کودک صهیونیست کمترم؟
چون او ایمان دارد و من ندارم. چون او به باطلی که در آن قدم گذاشته ایمان دارد ولی من به حقیقتی که یک عمر با آن بزرگ شده ام ایمان ندارم. چون من به شرح صدر در ایمان نرسیده ام ولی او در کفرش به شرح صدر رسیده است. چون او بین نظام تمایلات خودش با عقایدش هماهنگی ایجاد کرده است ولی من هنوز وقتی یک هجمه ی تبلیغاتی بر علیه عقایدم می شود از داشتن آن ها کمی احساس شرمندگی می کنم. چون من دختر وقتی که می بینم همه ی دوستانم در دانشگاه کم حجاب هستند از حجاب خودم خجالت می کشم یا این که من پسر از این که ریشم را نتراشیده ام احساس سرافکندگی می کنم.
آن کسی که آن طرف دنیا به این نتیجه رسیده است که قدرت، پول و سلطه بر دنیا بهترین چیز است در جهت رسیدن به آن نهایت تلاشش را می کند ولی من که می گویم باید عدالت برقرار شود، من که می گویم دنیا بدون حکومت معصوم به تباهی کشیده می شود به اندازه یک لیوان آب دنبال آن نمی روم.
این چه ادبیاتی است که ما در این چند سال پیش گرفته ایم؟ چرا زمان حضرت امیر را فراموش کرده ایم؟ چرا فکر می کنیم که هر کسی باید هر گوشه ی دنیا هر غلطی خواست بکند و ما دلمان خوش باشد که جای خودمان محکم است؟
چرا یادمان رفته که همان حضرت امیری که به خاطر هدر رفتن یک لیوان آب ناراحت می شود و می گوید چرا اسراف می کنید، از جاری شدن خون در جنگ علیه کفار هیچ باکی به دل ندارد؟ چرا یادمان رفته که قرآن می گوید : همراهان پیامبر بر کفار سخت و خشنند و بین خودشان مهربان و عطوفند؟ بله ما همه طرفدار صلحیم. ما هم دلمان نمی خواهد کسی خونش ریخته شود. ما هم دلمان می خواهد همه ی مردم دنیا در رفاه و راحتی و آسایش زندگی کنند ولی صهیونیسم حق ندارد در سرزمین اشغالی زندگی کند. حق ندارد برای تصاحب فلسطین همه چیز و همه کس را از بین ببرد. وجود صهیونیست در خاور میانه مشکل اساسی دارد و تنها راه حلش هم حذف آن از این مکان غصبی است. سازش با رژیمی که در اصل وجودش مشکل دارد، معنایی ندارد.


 


نوشته شده در  شنبه 85/5/14ساعت  9:22 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

یه موضوع ساده هم می تونه تو رو بخندونه و خوشحال کنه و هم می تونه اشکت رو در بیاره. دیشب یکی از همین اتفاق های ساده افتاد. آخر شب بود که خسته و کوفته اومدم خوابگاه با یه کیف سنگین پر از کتاب های درسی و غیره! هنوز روی صندلی ولو نشده بودم که دیدم تلفن داره زنگ می زنه. گوشی رو برداشتم و چراغ رو روشن کردم و خودم رو روی صندلی ولو کردم.
مامان بود. از قم زنگ می زد.
- ئه! مامان قمین؟ این جا چی کار می کنین؟ مگه قرار نبود ویلا رو جمعه تحویل بدید؟ حیف بود که!
- نه مامان. دیگه خسته شده بودیم. گفتیم یه سر هم بیایم قم یه زیارتی هم بکنیم و بعد بریم. سفری که توش یه زیارت نباشه به دل آدم نمی چسبه مامان. ما الان نزدیک حرمیم. داریم می ریم زیارت.
خلاصه با اصرار من شب رو قرار شد بیان خوابگاه که شام رو بخورن و برن! ولی از همون اول هم مامان می دونست که من نمی ذارم برن ( همه ش فیلم بازی می کرد که باید بریم و از این حرفا که بقیه مشکوک نشن به مامان ). اومدن خوابگاه و شام رو هم با خودشون آورده بودن که بالاخره بعد از چند وقت یه غذای درست و حسابی دست پخت مادر خوردیم. انصافا که مزه ش با همه ی غذاهای دنیا فرق می کنه. غلط نکنم یه فوت کاسه گری داره که بهترین آشپز دنیا هم اون رو بلد نیست.
خلاصه شام رو خوردیم و همه آماده شدند که بخوابند. بابا و خواهر و برادر و بچه ی خواهر و شوهر خواهر و بقیه. ولی مامان امشب رو انگار نمی خواست بخوابه. یعنی از همون شمال نقشه کشیده بود برای امشب. نقشه کشیده بود که حالا که بچه ش دیر به دیر میره اصفهان و اون وقتی هم که میره زود برمی گرده قم که درس دارم ... مامان خودش بیاد قم و بچه ش رو ببینه. ناقلا یه جوری هم برنامه رو چیده بود که یه طوری حرکت کنند که آخر شب برسند. آخه بچه ش رو می شناخت و می دونست که نگه شون می دارم برای شب. خلاصه شب دست بچه رو گرفته که الا و لله باید امشب با هم دوتایی بریم جمکران و من تنها نمی تونم برم و از این حرفا.
این همه نقشه فقط برای این که یه شب با بچه ش تا صبح قدم بزنه و قربون قد و بالای شاخ شمشادش بره. این همه نقشه برای این که چند ساعت بیشتر پیش بچه ش باشه. آخه قرار بود که جمعه ویلا رو تحویل بدن. اگه جمعه تحویل ش می دادن توی قم وقتی برای توقف نداشتن و شوهر خواهرم باید فردا صبحش می رفت سر کار. این همه نقشه برای یک قند عسلی که من باشم.
خیلی مردی مادر. خیلی مردی. قربون یه بار از خواب پریدن نصف شبت به خاطر سرفه ی من.
جاری باشید...

 


نوشته شده در  جمعه 85/5/13ساعت  8:51 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

 

برایم همیشه این سوال بود که با این شدت هجوم اطلاعات در این دوره زمانه و گستردگی وحشتناک انواع و اقسام رسانه ها که امروز در جهان و همین طور در کشور ما وجود داره ( حالا به طور رسمی مثل صدا و سیما و ... یا غیر رسمی و البته فراگیر! مثل ماهواره )‏ جایگاه حاکمیت و رسانه ی زیر نظر آن چه نقشی می تونه داشته باشه و آیا پیوندی میان رسانه های رسمی و غیر رسمی می شود ایجاد کرد یا این که نمی شود یا اصلا نباید.

شاید وبلاگ ها هم از این جهت که به قول آقای اکبری ( مدیر خبر رادیو معارف ) ممکن است به جای یک دکتر متخصص بعد از مدت ها مشخص شود که یک پیرزن پشت این وبلاگ بوده است، غیر رسمی و غیر قابل اعتماد محسوب شوند.

دیروز جلسه ای در قم با حضور تعدادی از مدیران صدا و سیما و همین طور جمعی از خبرنگاران و ... البته گروهی از مرتبطین با امر وبلاگ (دو نفر از مسئولین دفتر توسعه وبلاگ دینی، مدیر سرویس، وبلاگ نویس و یا علاقه مند به وبلاگ نویسی! ) برگزار شد. اگر چه در صورت جلسه ی نهایی این طور جمع بندی شد که به راهکار های عملی خوبی در این زمینه رسیده ایم و فتح بابی برای جلسات بعدی شده است ولی من این طور فکر نمی کنم

.

 

به نظرم قبل از این که وارد این بحث می شدیم باید در مورد یک نکته ی مبنایی تر و دقیق تر صحبت می کردیم. نکته ای که هنوز خودم نتوانستم در مورد آن به نتیجه کاملی برسم و قصدم در این جا بیشتر، طرح مسئله است.

اصل مسئله این جاست که گسترش اطلاعات و حرف زدن در فضای عمومی جامعه و در تیریبون فراگیر باید چگونه باشد و چه کسی باید حرف بزند و چه چیزهایی باید بگوید. دیروز به وضوح در جلسه مشخص بود که مسئولین مربوطه از طرفی نمی توانند رسانه ای به نام اینترنت و وسعت اطلاعات موجود در آن را نادیده بگیرند و از طرفی دیگر این اعتماد را هم نمی توانند داشته باشند که اگر راه را باز گذاشتند و وبلاگی نویس ها و دیگر نویسندگان اینترنتی را وارد رسانه ی ملی کردند آن ها هم همان کاری را انجام بدهند و همان حرفی را بزنند که هماهنگ با مبانی و اهداف آن ها باشد. خب این به نظر یک حالت تناقض گونه است که تا این تناقض حل نشود و تکلیفمان نسبت به آن روشن نشود نمی شود در مورد حضور اینترنت و وبلاگ در تریبون بزرگی مثل رسانه ی ملی تصمیم گیری کرد.

البته راه حل هایی هم پیش نهاد شد که هر کدام مشکلات خود را داشتند مثلا این که اسامی نویسندگان یا آدرس آن ها ذکر نشود و فقط خود محتوا بیان شود که خب نمی دانم کسی این اشکال را کرد یا نه ولی به نظر خودم می رسد که این کمی با قانون حق مالکیت اثر و این حرف ها منافات داشته باشد. به خصوص که در بسیاری از منابع اینترنتی تصریح به محفوظ بودن حق نوشته های خود کرده اند.

البته صحبت خوبی هم از طرف اگه اشتباه نکنم آقای ... اسمش رو یادم رفت شد که ایشون می گفتند مطالب نشانه دار شوند که برداشت بنده این بود که مانند نقل قول هایی که از خبرگزاری ها و روزنامه ها در رسانه ملی می شود و ما می دانیم که قطعا بسیاری از آن ها ممکن است مطابق با واقع نباشند و چه بسا دقیقا مطابق با اهداف دشمنان ما بیان شده باشند. ولی ما خبر یا مطلب را منسوب به آن منبع ذکر کرده ایم و حرف ما و حرف رسانه ی ملی نخواهد بود و به قول آقایون (‏در مسائل تاریخی )‏ العهده علی الراوی و هیچ وقت هم این مشکل پیش نمی آید که با نقل قول کردن ما فلان روزنامه استفاده تجاری می کند یا ممکن است بعدا حرفهای اشتباه بزند یا این که بعدا تغییر ماهیت بدهد و آدم بدی بشود.

تازه من فکر می کنم این که الان ذکر نام یک وبلاگ یا سایت در رسانه ی ملی تبلیغ آن می شود به این جهت است که این قضیه توی رسانه ی ملی زیاد نیست ولی اگه مردم از این چیزها زیاد شنیدند کم کم از حالت تبلیغ خارج می شود و چیزی شبیه حالت روزنامه ها را پیدا می کند و دیگر کسی نمی گوید : خوش به حال دوستم که اسم وبلاگش رو توی تل وزیون گفتند و حالا خیلی خوش به حالش می شود.

خیلی حرفام زیاد شد . لب مطلب این که :

اول تعیین کنیم که چه کسی باید حرف بزند، چه چیزی باید بگوید،‏ جایگاه رسانه ی ملی در رابطه با این حرف کجاست؟ و اصلا چه حرف هایی و از چه راه هایی باید به گوش مردم برسد؟

در ضمن :‏ ماهواره و اینترنت رو همه دارن ها! این رو هم لحاظ کنین .


نوشته شده در  جمعه 85/5/13ساعت  1:16 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

 

چند وقت پیش رفتم سینما. فیلم چهارشنبه سوری روی پرده بود. خب فیلم بسیار جذاب و تاثیر گذار و در عین حال منسجم و قدرت مند. همیشه هر فیلمی رو که احساس می کردم قشنگه دوبار می دیدم. یه بار برای این که خودم رو در اختیار فیلم بذارم تا تاثیرش رو بگذاره و خودش من رو حرکت بده به هر جایی که می خواد. ولی یک بار دیگه هم نگاه می کردم تا ظرافت ها و خصوصیات فیلم رو بهتر متوجه بشم و بتونم نظر نهاییم رو در موردش بدم. ولی به خاطر فیلم چهار شنبه سوری سه بار رفتم سینما و از اول تا آخرش رو با دقت دیدم و دفعات دوم و سوم هم دست خالی رفتم تا خوراکی ها و تنقلات حواسم رو پرت نکنه.

 

این نوشته رو برای کسایی می نویسم که فیلم رو دیدن برای همین خلاصه ی داستان رو بی خیال. چیزی که باعث شد من دوباره و سه باره برم داخل سینما و اون فیلم رو ببینم بعد از قدرت و هماهنگی بسیار شدید فیلم، این بود که وقتی از سینما می اومدم بیرون درون خودم یک احساس داشتم. اون احساس که فکر می کنم خیلی از تماشاگران دیگر هم داشتند نفرت نسبت به شخصیت شوهره و دلسوزی نسبت به شخصیت زنش بود. تکرار می کنم. نفرت و دلسوزی.

خب راستش از اون جایی که من کارگردان های حرفه ای رو خیلی قبول داشتم مطمئن بودم که این احساس الکی ایجاد نشده و کارگردان نسبت به ایجاد این احساس تصمیم گیری داشته. خب در نگاه اول خیلی راحت می شد این احساس رو این طور تحلیل کرد که تو نسبت به یک مرد خیانت کار نسبت به خانواده ش نفرت پیدا کردی و نسبت به یک زن که مظلوم واقع شده احساس دلسوزی ترحم و دلسوزی پیدا کردی و این خیلی طبیعی و خوب است.

ولی بعد که دوباره و سه باره فیلم را دیدم فهمیدم که من نسبت به دو شخصیت این احساس را پیدا کرده ام. ببینین این دو شخصیت را کجا دیدید و این حس شما چه نتیجه ای به دنبال خواهد داشت:

یک زن که در مورد تحصیلاتش صحبتی نمی شود و البته به نظر نمی آید که تحصیلات دانشگاهی داشته باشد. لباس ها جذاب و رنگارنگ نیستند. مریض است. خانه دار است. کارش ( کاری که شوهرش از او انتظار دارد ) خانه داری، بچه داری، آشپزی و تمیز کردن خانه و از این جور کارهاست. و البته در عین حال زن خوب و حق به جانبی است که در حقش ظلم شده در حالی که او به جز شوهرش به چیز دیگری نمی اندیشد و خواسته ی دیگری غیر از این که شوهرش فقط مال خودش باشد ندارد و به طور کلی خیلی مظلوم است. واقعا مظلوم است. شما هیچ بدی ای در طول این فیلم از این زن نمی بینید الا این که به شوهرش بدگمان است که خب این هم در پایان معلوم می شود که حق با او بوده و تمام ناراحتی ها و گرفتگی ها و بد اخلاقی هایش هم به همین دلیل بوده پس مقصر نیست. دلتان به اندازه ی کافی سوخت؟

و یک مرد که او هم ظاهرا تحصیلات دانشگاهی ندارد ولی مردی خوش ظاهر. تیپش بد نیست. سنگین و با وقار است. لباس های جلف و رنگارنگ! نمی پوشد و لباس ها رنگهای تیره و سنگین دارند. ریشش هم تراشیده نشده البته موقع عروسی اش ریشش را تراشیده چنان که در عکس روی دیوار بارها و بارها می بینید. مدل مویش هم با این شخصیت هماهنگی دارد. با خانم های نامحرم سنگین و با وقار صحبت می کند. سر به زیر و معقول هم هست اسمش هم نشان می دهد که خانواده مذهبی دارد که اسم او را مرتضی گذاشته اند و اسم برادرش را محمد و خود او هم اسم بچه اش را امیر علی گذاشته است. اما همین مرد خصوصیات دیگری هم دارد. وضعیت مالی اش بد نیست و در یکی از مناطق نسبتا خوب شهر زندگی می کند. روحیه اش خشن است چون که می بینیم که موقع دعوا با زنش شیشه اتاق را خرد کرده است و همین طور زن خودش را در خیابان آن چنان محکم می زند که دل تماشاگر فیلم واقعا به درد می آید. غیرت بسیار زیادی دارد که کتک زدن زنش هم به همین دلیل است. آرامش ندارد و تقریبا در هر صحنه ای که او حضور دارد سیگار می کشد. حالا این شخصیت عاشق زن همسایه شده است. البته این عشق هم طوری طراحی شده که مخاطب کمی به او حق می دهد و زن همسایه که زن تمیز و منظم و مهربان و خوش برخوردی است ارزش این عشق را دارد چون از شخصیت مردی که گفتیم عشق بی خودی انتظار نمی رود. خصوصیت دیگری هم این مرد دارد و تمام خصوصیات قبلی را ( مثل مذهبی بودن در گذشته، تیپ معقول و احیانا خشونت و آرامش اعصاب نداشتن ) معنا می کند و آن خصوصیت هم با عکسی که به مدت دو یا سه ثانیه در آلبوم عکس او می بینید معلوم می شود. عکسی است از این مرد در کنار دوستانش با لباس بسیجی خاکی رنگ توی جبهه.

خب نمی دانم ... هر چه فکر می کنم نمی توانم قبول کنم که کارگردان و فیلمنامه نویس این فیلم حواسشان نبوده و نفرت مرا نسبت به این شخصیت برانگیخته اند.

نظر شما چیه ؟‏ حرفام خیلی بی ربط بود؟


نوشته شده در  پنج شنبه 85/5/12ساعت  7:20 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

به نام خدا

هر کار مهمی که بدون نام خدا شروع بشه بی نتیجه می مونه.

این مضمون یک حدیثه که متاسفانه یادم نیست که از کدوم معصوم هستش. ولی برای روشن کردن تکلیف ما بسه. ممکنه شما هم از وبلاگ قبلی من یعنی یکی مثل من به اینجا اومده باشین. دو تا وبلاگ یکی مثل من وجود داره. یکی وبلاگی که شش ماه دوم سال 84 می نوشتم و دیگری وبلاگ قبلی من که همین دیروز از اون جا نقل مکان کردم. وبلاگ اول وبلاگی بود که با فاصله دو قدمی از خود من کار می کرد یعنی دو قدم با من فاصله داشت و بعد از شش ماه که با دوستان بیشتر انس گرفتم وبلاگ دوم ثبت شد که خودم احساس می کنم فاصله ش با خودم یک قدم کمتر شد. حالا بعد از چهار ماه که یکی مثل من دوم رو می نوشتم این یک قدم هم برداشته شد. کلرجی من خود من هستم. این بار دیگه همون یک قدم فاصله هم وجود نداره. امیدوارم بیشتر با هم انس بگیریم. ولی این بار یکی مثل من نیست که صحبت می کنه، این بار خود من : کلرجی من

جاری باشید...


نوشته شده در  پنج شنبه 85/5/12ساعت  8:25 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

<   <<   21   22      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]