سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اگه گشتی توی اینترنت بزنین می تونین نظریات ضد و نقیضی در مورد سریال «نرگس» پیدا کنین. بعضی از منتقدین از شدت استقبال مردم کمی دلخور هستند و می گویند این داستان، همان داستان کلیشه ای علاقه ی یک دختر فقیر به یک پسر از خانواده ی پولدار است و باقی قضایا. یا دیگری گفته که مردم ما نیازمند خنده هستند و این که کسی بیاید و مردمی را که خود به خود به خاطر مشکلات شان آمادگی گریه کردن را دارند، بگریاند هنر نیست. و نظرات دیگر...

من خیلی اهل سریال دیدن نیستم. در مورد سریال نرگس هم تقصیر با دوستم مهران است. یک شب رفتم خوابگاه دیدم توی اتاق یک مهمان ناخوانده نشسته. مهران بود که پای تلویزیون نشسته بود و تمام حواسش متوجه سریال بود. گفتم چیه؟‏ و ... خلاصه این شد که من هم هر جا باشم سر ساعت ده و چهل و پنج دقیقه خودم رو به خوابگاه می رسونم برای دیدن سریال نرگس. عجب دوره و زمونه ای شده!

من فکر می کنم این داستان یک داستان معمولی هست ولی یک سری خصوصیاتی داره که اون رو از حالت کلیشه ای و ساده در میاره. به قول مهران، نویسنده این جرات رو به خرج داده (‏ در سریال صدا و سیما ) و وارد لایه هایی از داستان شده که معمولا توی صدا و سیما وارد اون ها نمی شن. مثلا بیان رابطه بین یک دختر و پسر و نفوذ به متن گفتگو ها تا این حد،‏ چیزی بود که معمولا در سریال های دیگه تا این جا پیش نمی رفت. برای همین تا حد زیادی مخاطب هم به دنبال این دختر و پسر کشیده می شه. اضطراب ها و نگرانی های موجود در مواجهه با خانواده ها و جلب رضایت اون ها ( که البته به طور کامل هم صورت نمی گیره )‏ در این داستان خیلی خوب نشون داده شده به طوری که واقعا جواب معما ها برای مخاطب مجهول می مونه و حدس آینده براش مشکل می شه و این همون چیزیه که باعث می شه شب بعد و شب های بعد بنشینه پای تلویزیون و داستان رو دنبال کنه.

حالا از این بحث ها که بیایم بیرون دلم می خواست در مورد یک چیز دیگه صحبت کنم؛ چون نقد سریال و از این دست نوشته ها رو با یک سرچ ساده خیلی بهتر از این جا می تونید پیدا کنین.

گاهی وقت ها یک هنرمند خیلی درگیر اثر می شه به طوری که انگار تاثیر گزاری معکوس می شه. یعنی تا حالا هنرمند بود که داشت نقش رو ایجاد و خلق می کرد ولی از یک مرحله ای که گذشت نقش هست که شخصیت هنرمند رو تحت تاثیر خودش قرار می ده. شاید به خاطر این باشه که انس گرفتن با یک نقش باعث می شه لایه های زیرین شخصیت هنرمند که برای خودش هم پوشیده بوده ظاهر بشه و بعد از مدتی هنرمند،‏ اون شخصیت دوم رو به شخصیت اول خودش ترجیح بده.

دیشب حتما خیلی از شماها قسمت سی و ششم سریال رو دیدید. که خب آخرین قسمتی بود که زنده یاد پوپک گلدره در اون بازی کرده. از بین حرفهای عوامل فیلم و خانواده ی خانم گلدره یکی برام جالب بود. اگه اشتباه نکنم خود آقای مقدم ( کارگردان ) بود. می گفت وقتی خانم گلدره چادر سر کرد چهره ش کاملا عوض شد. تعبیر خود آقای مقدم این بود که چهره، تبدیل شد به یک چهره معصوم و عرفانی که بین سیاهی چادر می درخشید. می گفت: خانم گلدره چادر رو از بچه ها گرفته بود و تصمیم گرفته بود که برای همیشه چادر سر کنه و لباس رسمی ش چادر باشه. مادر خانم گلدره تعریف می کرد که این سریال با بازی های قبلی پوپک فرق می کرد و این یکی کاملا جدی شده بود و توی روحیه ش تاثیر زیادی گذاشته بود.

تقریبا می شه گفت خانم پوپک گلدره،‏ نرگس رو توی حقیقت به وجود آورده بود، نه صرفا جلوی دوربین و توی فیلم. علاقه ای که بین دو خواهر ایجاد شده بود در حقیقت علاقه ی خواهرانه ی واقعی ای بود که بین پوپک گلدره و عاطفه نوری ( نسرین )‏ ایجاد شده بود. این رو از اشک های خانم نوری به خوبی می شد فهمید.

در آخر فقط دلم می خواست یه چیز دیگه رو هم بگم. دیشب توی فیلم همه نسبت به نرگس احساساتشون رو بیان کردند. کارگردان، نویسنده، تهیه کننده،‏ نسرین... ولی من دلم می خواست بخشی هم به آقای حسن پورشیرازی (شوکت )‏ اختصاص داده می شد. به نظر من شاید شنیدنی ترین حرف ها رو می شد از زبون ایشون شنید. کمی دلم برای ایشون سوخت که همون طور در ذهن مردم یک آدم کینه ای و بد موندگار شد. همون طور که دلم برای عمروعاص در فیلم امام علی سوخته بود که برای همیشه هر جا در هر نقشی ظاهر شود همان عمروعاص است.


نوشته شده در  سه شنبه 85/5/24ساعت  9:0 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

الا ان حزب الله هم الغالبون

الان که دارم این نوشته رو می نویسم تقریبا سیزده ساعت از پیروزی حزب الله می گذره. هیچ وقت یادم نمیره اون روزی رو که یکی از فرماندهان رژیم غاصب صهیونیستی اظهار عجز کرده بود که : « من در برابر کسی که برای جان خودش ارزش قایل نیست چه تاکتیک نظامی به کار بگیرم. حداکثر می تونم جونش رو ازش بگیرم که اون هم از این، هیچ ترسی نداره».

خب اون ها باید همون موقع می فهمیدن که حساب کتاب هاشون به هیچ دردی نمی خوره. گاهی وقت ها دلم می خواد باور کنم که این بندگان صهیونیست خدا هیچی نمی فهمن. نه خدایی این ها نمی فهمن یا خودشون رو زدن به نفهمی؟ یعنی این ها واقعا نمی فهمن که عقیده یعنی چی؟ یعنی این ها واقعا متوجه نمی شن که عشق شهادت یعنی چی؟ یعنی آیا واقعا نمی فهمن؟ خب. ظاهر قضیه اینه که نمی فهمن چون اگه می فهمیدند توی محاسباتشون خدا رو هم محاسبه می کردن.

در هر صورت پس از  سی و چهار روز ( ‏اگه اشتباه نکنم )‏ وقت تلف کردن با دستانی درازتر از پا به زمین غصبی خودشون برگشتند. یک وجب از خاک لبنان کم نشد و همین طور قدرت(!!!) توخالی صهیونیسم که اون قدر توی بوق و کرنا کرده بودن مثل بادکنک سوراخ شد و رفت توی هوا و حالا کی بتونن دوباره بگیرنش خدا می دونه.

فقط چیزی که هیچ وقت جبران نمی شه و سالیان سال اثرش توی لبنان و توی دل های مسلمانان جهان باقی می مونه داغ شهدای مظلومیه که به خاطر نفهمی یه عده ( به خدا حیفم میاد بگم انسان )‏ حیوان وحشی، بر دل خانواده های لبنانی گذاشته شد. هر روز بارها تصویر بچه های کوچکی که صورتشون بر اثر شعله های آتش انفجار سوخته بود توی ذهنم مجسم می شه. هر روز ضجه ی مادرهایی که بچه های بی گناهشون رو از دست داده بودند توی ذهنم بالا و پایین می ره. هر روز ...

توی کشور خودمون هنوز مادرهایی رو داریم که وقتی زنگ خونه رو می زنن قلبشون شروع به تپیدن می کنه که نکنه بچه م برگشته. نکنه خبری ازش آوردن. هنوز مادرهایی رو داریم که سرقبر بچه ش هم که می ره باورش نمی شه که بچه ش بیست سال پیش رفته زیر خاک. هنوز پدر هایی رو داریم که منتظرن شب که به خونه میان بچه شون دم در بیاد استقبالشون و خودش رو بندازه توی بغل بابا.

توی لبنان تا سال ها بعد از این خبراست. جشن بگیرین. تبریک بگین. اما یادتون نره که تا مدت ها بعد توی لبنان چی می گذره. خرابه های به جا مونده رو فراموش نکنین.

خدایا توی ظهور حجتت تعجیل کن. خدایا فقط دلمون خوشه به این که تو داری می بینی.

برادران و خواهران لبنانی ما! ما هم در کشورمون مادران و پدرانی داریم که با شما همدرد هستند. ما هم بچه هایی داریم که طمع بی سرپناهی رو چشیدند. ما هم مجروحانی داریم که بیست ساله دارن درد رو با تموم وجودشون احساس می کنن. همدردی ما رو قبول کنین. 

میاد. میاد. چند وقت دیگه میاد و انتقام همه ی دردهای شما و همه ی دردهایی که از صدر اسلام باقی مونده رو می گیره. خودش گفته وقتی زمین رو ظلم فراگرفت حجتم رو می فرستم. میاد. دیگه زیاد نباید دور باشه. یه روز از همین روزهاست.

برادرم ... خواهرم... پیروزیت مبارک. جاری باشی...

پی نوشت:

بیانیه وبلاگ نویسان معترض به سیاستهای جنگ طلبانه اسرائیل

ترجمه این بیانیه برای سازمان ملل و سازمان بین المللی دیگر ارسال می شود. شما هم امضاء‏ کنید .


نوشته شده در  دوشنبه 85/5/23ساعت  10:5 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

این کلاس استاد پاینده هم شده کلاس نقد و نظر ادبی همراه با مخلفات. هر بار که از کلاس میام بیرون یه سری هم باید اون دور و بر بزنم. هفته قبل سر از سینما آفریقا در آوردیم و فیلم آتش بس و این هفته هم ... امان از دست این حسین آقا ( با هم می ریم کلاس ) که گفت فیلم به نام پدر هم اومد روی پرده ها! ما هم گفتیم کاری ش نمی شه کرد دیگه. رفتیم سینما قدس. ( حالا دوباره اون دوست عزیز می فرمایند که بنده دارم منحرف می شم و زیاد فیلم می بینم. خدا بخیر کنه عاقبتمون رو!!! )

خب من یک منتقد فیلم نیستم برای همین اگه بخوام فیلم رو نقد کنم خراب کاری می شه تازه یه وقت دیدی نقد که نشد هیچ ... برگشت هم خورد. البته من با نظر نوای زمستان در مورد فیلم به نام پدر موافق نیستم. به نظر من فیلم خیلی قشنگی بود و حاتمی کیایی! هم بود. به نظر من آدم اون وقتی که پدر بالای تپه ایستاده و فریاد می زنه که خدایا پای من رو بگیر و پای دخترم رو ببخش آدم حس پدری رو احساس می کنه یه کمی. یا اون جایی که مادر خودش رو پرت می کنه روی تخت دخترش آدم یه کمی حس مادری رو لمس می کنه. یا اون جایی که دختر از پدر و مادرش می خواد که همراهش باشن آدم حس فرزندی رو درک می کنه. و این طرف و اون طرف فیلم داره شما رو دنبال خودش می کشه به هر جایی که می خواد. اتفاقا بغل دست من دو تا آقا نشسته بودن که از اول تا آخر فیلم داشتن اشک می ریختن بندگان خدا. خانم های پشت سری هم که دیگه هیچی. من فکر می کنم این فیلم شاید بتونه رکورد رو بشکنه و بعضی از دوستان ما که مثلا برای آژانس شیشه ای هفت بار رفتن سینما این بار بیشتر برن. البته نه. فکر نکنم. مثل آژانس شیشه ای نمیشه.

ولی حالا می خوام کشف جدیدی رو که دیروز به ش رسیدم برای شما بگم. من خودم وقتی داستان های خودم رو با هم مقایسه می کردم می دیدم بین همه ش یه عنصر مشابه وجود داره که هی داره تکرار می شه ولی شکل و ظاهرش با هم فرق داره. اون اوایل فکر می کردم که این نقص هنرمنده که همه ی آثارش بیان یک چیز باشه یا حول یک محور بگرده ولی حالا می بینم بزرگترها هم همین طوری هستند. تا اون جایی که حتی گفته شده که (‏ یکی از نظریه پردازان خارجی فرموده اند ) یک شاعر در طول عمرش فقط یک شعر می گه و بقیه ی شعرهاش جلوه های دیگه ای از همون شعر و از همون مفهومیه که در اون شعر بیان کرده. همین طور داستان نویس یا فیلم ساز یا نقاش یا ...

در مورد آقای حاتمی کیا هم گویا همین طوره. من علایم را می گم خودتون پرتقال فروش رو پیدا کنین. اگه بخوایم یه مقایسه کوچیک بین سه تا فیلم آژانس شیشه ای، ارتفاع پست و به نام پدر داشته باشیم می بینم که در هر سه این ها یک شخصیت مرد وجود داره که سابقه جنگ و جبهه داره. همین شخص به خاطر یک سری عوامل که شاید متقاعد کننده ی خود شخصیت باشه ولی دلیل های کافی ای نیست، مرتکب اشتباه بزرگی می شه که با شخصیت رزمنده بودنش منافات داره. در آژانس شیشه ای گروگان گیری، در ارتفاع پست هواپیما ربایی و در فیلم به نام پدر ثبت معدنهایی که با هزینه ی یک شرکت کشف شده است و حق شخصی او نیست. دلیلش در آژانس شیشه ای برای انجام این کار این بود که صاحب آژانش تبعیض قایل شده بود، در فیلم ارتفاع پست علتش فشار ( بیشتر فشار اقتصادی ) جامعه بود و اون دلش می خواست که بره یه جایی که هشت ساعت کار کنه و هشت ساعت استراحت و هشت ساعت هم به زن و بچه ش برسه. و در فیلم آخر هم به خاطر اینه که پنج درصد سهمی رو که باید به کاشف معدن می دادن به او ندادن.

بعد در هر سه فیلم شما شاهد شکست نهایی این شخصیت هستید. البته شاید بشه گفت یک شکست دو پهلو که ممکنه شکست کامل هم نباشه. حالا باز می گم شما خودتون پرتقال فروش رو پیدا کنید ولی این مسلمه که توی فیلم های حاتمی کیا دنبال پایان خوش نباید بود. در فیلم اول اون بنده ی خدای شیمیایی که اسمش رو هم یادم نیست توی هواپیما شهید می شه و تمام تلاش های شخصیت اول بی نتیجه می مونه. در فیلم ارتفاع پست هم نمی تونه فرار کنه و هواپیما از باند دبی (‏دبی بود؟) بلند می شه دوباره. و در فیلم به نام پدر هم می بینیم که دستگیرش می کنن و نمی تونه معدن رو ثبت کنه.

و نکته ی آخر هم که بین این سه فیلم مشترکه و مهم تر از همه ی اون ها هم هست تاثیریه که اون شخصیت با جنگیدن خودش و طرفداری از جنگش روی اطرافیانش و در مقیاس بزرگتر روی جامعه ش گذاشته. این قسمت یه کم بیانش مشکله برای همین صبر کنین تا من برم و سه بار دیگه هم فیلم به نام پدر رو ببینم! تا بعد بیام و براتون در موردش توضیح بدم. حالا علی الحساب شما بگردین دنبال پرتقال فروش تا من بیام. ولی  پسرش در فیلم آژانس شیشه ای و زنش و بچه ش در فیلم ارتفاع پست و دخترش در فیلم به نام پدر رو مورد توجه قرار بدین.

تا این کارهایی که گفتم رو انجام بدین من اومدم.


نوشته شده در  دوشنبه 85/5/23ساعت  12:19 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

از یک خصوصیت دکتر پاینده خوشم میاد. یکشنبه ها باهاش کلاس نقد و نظر ادبی داریم. خصوصیتی که ازش خوشم میاد اینه که هر وقت می خواد یک نظریه ای رو بیان کنه اون قدر دقیق و کامل اون رو بیان می کنه که شما احساس می کنی درست ترین نظریه ای که می تونه وجود داشته باشه همینه. اصلا آدم خیال می کنه که استاد پاینده هم خودش از طرفداران همین نظریه است. مثلا یادمه اون وقتی که از فرمالیسم صحبت می کرد من با خودم گفتم حتما خودش هم یک فرمالیسته. و جالب اون جاست که وقتی از فرمالیسم روسی می گفت به این نتیجه رسیدم که خودش یکی از هواداران پاقرص فرمالیسم روسیه. از همه بدتر جلسه هفته ی گذشته ش بود که من باور کردم که ایشون یک فمینیست تمام عیاره. خانوم ها که سر کلاس ایشون کیف کرده بودند. آن چنان قیافه ای گرفته بودند که نگو و نپرس. آخر کلاس نگران بودم که سر ما مردهای کلاس ( که البته در اقلیت 5 نفره هم واقع شده ایم ) به بهانه ی این که در طول تاریخ به خانم ها ظلم کرده ایم بلایی بیارن.

حالا از همه این حرف ها که بگذریم می خواستم این رو بگم که خیلی وقت ها وقتی می خوایم یک اتفاقی رو مثلا یک درگیری که با کسی پیدا کردیم رو نقل کنیم آیا واقعا منصفانه بیان می کنیم؟ آیا حاضر می شیم دلایل طرف مخالف خودمون رو هم دقیق برای کسی که می خواد در مورد ما داوری کنه توضیح بدیم؟ یا این که حرفای اون رو طوری بیان می کنیم که کاملا بی منطق و اشتباه به نظر بیان؟‏ و قبل و بعدش هم چند تا عنوان «نفهم» و «بی منطق» و خدای نکرده «احمق» و «بی شعور» و ... هم در مورد اون بنده ی خدا می گیم؟

اصلا برای داور هیچی. آدم خودش رو که دیگه نمی تونه گول بزنه. چه قدر خوبه که آدم قبل از این که در مورد طرف مخالف خودش داوری کنه یه بار مسئله رو از نگاه طرف مقابل، برای خودش تعریف کنه.

مثال های زیادی دور و برمون وجود دارند که اگه خودمون رو در اون موارد جای شخص دیگری بذاریم می بینیم که اگه ما هم جای اون بودیم همین کار رو می کردیم. در مورد پول قرض دادن. کمک خواستن وسط جاده. رابطه بین بعضی فامیل ها مثل عروس و مادرشوهر، یا داماد و مادرزن، یا بین دوستای خودمون.

لب کلام در آخر:

آن چه را که برای خود می پسندی برای دیگران نیز بپسند و آن چه را خود از آن بدت می آید برای دیگران نیز مخواه.


نوشته شده در  یکشنبه 85/5/22ساعت  4:0 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

سوار ماشین بودم و داشتم می رفتم کلاس. توی یکی از خیابون ها چشمم افتاد به یک تابلوی راهنمایی رانندگی که برام جالب بود. فکر کنم این جور تابلوها فقط توی قم پیدا بشه.

نوشته بود:‏ «رانندگان عزیز لطفا بین خطوط رانندگی فرمایید»

خنده ام گرفت. برای یک لحظه قانون گزار توی ذهنم مثل مرد درمانده ای تصویر شد که هیچ کس به حرفش گوش نمی کنه و به همین خاطر مجبور به خواهش و تمنا شده، جوری که انگار به راننده ها بدهکار هم هست و اگر از بین راننده ها کسی لطف کنه و به این قانون عمل کنه،‏قانون گزار، ممنون دارش هم خواهد بود.

عجب دوره و زمانه ای شده!! من فکر می کنم قانون گزار باید به گونه ای برخورد کنه که مردم از قانون حساب ببرند. قاعدتا این جمله باید این طور نوشته می شد: « بین خطوط رانندگی کنید »


نوشته شده در  شنبه 85/5/21ساعت  8:9 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

حتما تا حالا این مثل رو شنیدید که می گن آب وقتی راکد بشه می گنده.

من اگه دانشجو هستم نمی تونم توی خونه ی خودم بشینم و محقق و دانشمند از آب در بیام. باید برم توی محیط های علمی و درسی. من اگه کاسب هستم نمی تونم به مغازه ی خودم دل خوش کنم و کارم رو بکنم، اگه وارد صنف بشم و با اون ها کارم رو جلو ببرم خیلی نتیجه ی بهتری می گیرم. من که مسافرکش هستم هم همین طور. آخر باید سر چهار راه که واستادم تا دو تا مسافر به تورم بخوره با ماشین اون طرفی یه سلام و علیکی بکنم و الا کار پیش نمی ره. من اگه ایرانی هستم نمی تونم بین ایرانی ها نباشم. باید باهاشون ارتباط داشته باشم. این رو عزیزانی که خارج از کشور زندگی می کنن بهتر متوجه می شن (‏ مثل شما که امارات هستی.) نه با شما نبودم. مخصوصا کسانی که توی کشور های بزرگ مثل ایالات متحده یا اروپا زندگی می کنن. اون ها البته معمولا هر جور شده اجتماع ایرانی ها رو پیدا می کنن و مثلا جشن ها و شادی ها و چه بسا عزاداری ها رو با اون ها می گذرونن.

حالا حرف آخر :

من و شمایی که مسلمانیم اگه توی جامعه اسلام نباشیم از حرکت می افتیم. فکرش رو بکنین که هر مسلمانی توی خونه ی خودش مسلمان باشه و با خودش بگه من که عبادت خودم رو می کنم، گناه هم که نمی کنم پس می تونم مسلمان خوبی هم باشم. ما هر کدام توی خونه ی خودمون مسلمان باشیم و به مسلمان های دیگر کاری نداشته باشیم.

ما برای خودمون مسلمان باشیم و فلسطین رو آب ببره. لبنان رو آب ببره. به مسلمان های دنیا بگن تروریست. هر مسلمانی که می خواد وارد امریکا بشه ازش اثر انگشت بگیرن و ...

بیایم با هم وارد رودخونه ی اسلام بشیم و هر کسی رو هم که بیرون مونده دستشو بگیریم و بیاریمش تو جریان و الا مسلمون ها آروم آروم توی برکه های خودشون می مونن و از بین می رن. دستتو بده به من مسلمان...  

 


نوشته شده در  جمعه 85/5/20ساعت  12:22 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

دیشب رفتم سراغ ویدیو کلوپ. دیگه از بس رفتم سراغش سلیقه ی من رو فهمیده. بهم می گه: « یه فیلم دیدم سر و ته نداشت. من که ازش سر در نیاوردم. فکر کنم به کار شما بخوره!! »

فیلم رو گرفتم و اومدم خوابگاه. فیلم نل ( Nell ) بود. همین طور که سریال نرگس رو می دیدم بادمجون ها رو پوست کندم و گوجه و فلفل دلمه ای ها رو خرد کردم و البته برای اولین بار دو تا سیب زمینی هم خرد کردم ( نمی دونم توی خورش بادمجان سیب زمینی هم می ریزند یا نه! ولی من ریختم ). خلاصه سریال نرگس تمام شد و من رفتم آشپزخونه و بادمجون ها رو سرخ کردم و بعدش با گوجه ها و فلفل دلمه ای ها ریختم توی قابلمه و یک لیوان آب جوش ریختم روش و نمک و ادویه. در قابلمه رو گذاشتم تا گوجه ها آب بیفته. گفتم تا آماده می شه برم فیلم نل رو ببینم. سفره و ماست و پارچ آب و این ها رو بردم. با چند تا خیار سالادی و گوجه و پیاز و آبلیمو برای سالاد. سیستم رو روشن کردم و تا تبلیغات اول فیلم رو دیدم سالاد آماده شد. سالاد شیرازی.

سالاد رو گذاشتم سر سفره و ماست و آب و نون و نمک و ... کنارش. سبزی خوردن هم توی پلاستیک بود هنوز. فیلم شروع شد. یه موتور سیکلت داشت توی یک جاده ی کوهستانی با سرعت حرکت می کرد و دوربین توی هلیکوپتر بود. خلاصه... فیلم تموم شد و تا نوشته های آخر فیلم اومد بالا تازه من سرم رو برگردوندم و دیدم که سفره همین طور پهنه. متوجه شدم که شام نخوردم. واااااااااااااای ... بادمجونا رو بگو... جزغاله شده بود. همه ش سیاه سیاه شده بود. بوی دود همه ی طبقه رو برداشته بود. قابلمه رو گذاشتم روی ظرفشویی رو آب رو باز کردم توش. جلز و ولزش بلند شد. و من فهمیدم که فیلم "نل" فیلم خوبی بود. فیلم خیلی خوبی بود چون من دیشب تقریبا شکم گرسنه خوابیدم.


نوشته شده در  پنج شنبه 85/5/19ساعت  1:55 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

به نام خدا
من فیمینیست هستم. آقا اصلا من اعتراض دارم. در طول تاریخ به ما ظلم شده و من خواهان برابری حقوق زن و مرد هستم. دیشب داشتم فیلم زن زیادی خانم میلانی رو می‌دیدم که دوباره داغ دلم تازه شد. نه انصافا ما خیلی مظلوم واقع شدیم. اسمش اینه که حقوق مردا بیشتر از زن هاست ولی من که مردم می دونم این ها همه‌اش الکیه پدر ما مردا رو توی قانون در آوردند.
الان همین مسئله ی ارث رو ببین. اسمش اینه که ما مردا دو برابر خانم ها ارث می‌بریم حقمون بیشتره و از این حرفا. ولی بی انصافا نمی‌یان پشت قضیه رو ببینن که. خدایی ش خجالت داره. اگه قرار باشه زن و مرد یه مقدار ارث ببرند که دیگه خیلی نامردیه. بابا آخه چرا شما ها حواستون نیست. درسته ما ارثمون دو برابره ولی یه تفاوت‌هایی هست که پدر ما رو در میاره. ببینید. ما پسر ها ( ی بیچاره ) تنها دوران زندگی‌مون که خرجمون به عهده ی کس دیگه است دوران بچه گی مونه. ولی یه کمی که پشت سبیلمون سبز بشه دیگه هیچی. از اون جا به بعد وظیفه پدر نیست که خرج ماها رو بده. البته قربون بابای خودم و خیلی از باباهای دیگه برم که ما رو شرمنده می کنن و تا وقتی که خونه ی بخت نرفتیم خرج و مخارج ما رو به عهده می‌گیرند ولی بنده خدا از نظر قانونی هیچ وظیفه ای نداره که بعد از بلوغم خرج روزانه ی من و خرررررج دانشگاااااه و خررررج لباس و تفریح من رو بدند. چشمم کور برم کار کنم و پول در بیارم اگه می خوام دانشگاه برم و تفریح کنم و لباس خوب بپوشم.
 حالا خرج خودمون که به عهده ی خودمونه هیچ از وقتی زن می گیری خرج همسرت هم به عهده ی توه. تازه جالبی کار این جاست که اگه شما بدبخت و بیچاره هم باشی و زنت میلیاردر هم باشه این قانون هیچ تغییری نمی کنه. باید مخارج ش رو تامین کنی حتی اگه سال ها دور از تو ( البته با رضایت تو ) اون کله ی دنیا باشه بازم باید مخارجش رو براش ارسال کنی. تازه خانمت هیچی، بچه ت هم همین طور. پسرت رو تا وقتی به بلوغ برسه و دخترت رو تا وقتی که ازدواج کنه باید تامین کنی. حالا این ها هست تازه اگه پدرت یا مادرت هم خدای نکرده ناتوان شدند و نتونستند مخارج خودشون رو تامین کنن باز به عهده ی توی پسره که مخارجشون رو تامین کنین. اما خانم ها چی؟ اون ها از وقتی به دنیا می یان می افتند وسط پر قو. اون اول که خرجشون به عهده ی باباست بعدش هم که به عهده ی شوهر بیچاره اون هم تا آخر عمر. بعدش هم اگه خدای نکرده شوهرش فوت کرد می افته گردن بچه ش ( اونم بچه ی ذکور ) اگه هم بچه نداشت که حاکم شرع و دولت و این ها موظف هستند مخارجش رو تامین کنن. ای بابا. خب یه باره بگو اومدی توی دنیا حالشو ببری دیگه! این هم ارث دوبرابر ما!
حالا این قضیه ارث بماند. وقتی می خوای زن بگیری باید مهریه بدی. حالا بیا و درستش کن. وقتی می شینی توی مهربرون که یعنی به سلامتی بری خونه ی بخت! وقتی رقم رو می شنوی سوت از سرت بلند می شه. ببخشید سرت سوت می کشه و دود از سرت بلند می شه. حالا اگه به خانم ت بگی، می گه خب ما هم باید خرج مراسم عقد رو بدیم و چه می دونم جهیزیه باید بدیم و از این حرفا. آخه عزیز من این ها همه ش حرفه. اگه شما نخوای  که هیچ قانونی نمی تونه شما رو ملزم کنه که، ولی من بدبخت رو پدرم رو در میارن اگه نسبت به مهریه نگاه کج بکنم. زندان و ...
از این حرفا که بگذریم زن هیچ وظیفه ای نسبت به امنیت شوهرش نداره ولی مرد بدبخت باید مواظب باشه که زنش جای مناسبی داشته باشه. خطری تهدیدش نکنه. وظیفشه که اگه لازم بشه حتی جونش رو هم به خاطر حفظ جون زنش بده. اگه بی خیال بشه پس فردا یقه ش رو می گیرن که مگه تو شوهر این خانم نیستی؟‌ پس باید حواست رو جمع می کردی که کسی اذیتش نکنه. فلان مرد خانمت رو اذیت کرده و از این حرفا.
و خلاصه هزار تا حق دیگه که دمار از روزگار ما درمیاره. من که میگم مساوی باشیم برای ما مردا خیلی راحت تره. ببینید حق طلاق و این جور چیزها مال شما به شرط این که ما هم مجبور نباشیم مهریه بدیم. اذن و این حرفا هم بی خیال شما هر وقت خواستید از منزل برین بیرون و هر وقت که میلتون کشید تشریف بیارید ولی وظیفه حفظ امنیت و این ها رو از ما بردارین. هر کاری هم که می خواین بکنین و هر چند ساعت هم که می خواین برای شغلتون بیرون باشین ولی این وظیفه نفقه و خرج و مخارج رو از گردن ما بردارین. ارث شما هم مثل ما باشه، اون هم به روی چشم فقط بی زحمت خرج و مخارج بچه ها رو با هم تقسیم می کنیم و شما نصفش رو متقبل بشید. در مورد حجاب هم ما حرفی نداریم فقط پس فردا نیایید گله کنید که فلان مرد بی شعور به من متلک گفت و فلان پسر احمق نگاه بدی به من کرد و از این حرفا. 

 

 

می مونه مسئله ی تعدد زوجات که اون هم مشکلی نیست فقط ... همه چی می ریزه به هم چون یک شبکه ی تارعنکبوتی می شه. مثلا شما زن من هستی و سه نفر دیگه (‌ چهار تا بیشتر نمی شه )‌ من هم شوهر شما هستم و چهار تای دیگه. بعد یکی از زن های من چهار تا شوهر داره و هر کدوم از شوهراش هم چهار تا زن داره و هر کدوم از زنهای اون شوهرها هم .... اووووه. نه این یکی دیگه غیر قابل قبوله چون دچار گیجی می شیم. باشه اصلا بی خیال تعدد زوجات می شیم نه من نه شما. ولی خب اگه این طوری باشه که سه چهارم شماها بی شوهر می مونین که. آخه تعداد خانم ها چهار برابر آقایونه. نمی دونم اصلا هر راه حلی که به ذهن خودتون رسید توی نظرات بگین.
خب این هم از فمینیسم مردانه. خیلی خوب شد نه؟


نوشته شده در  چهارشنبه 85/5/18ساعت  1:9 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

محمد دعوت کرده بود که بروم خانه شان. من هم گفتم یک شنبه. یکشنبه بعد از کلاس استاد پاینده رفتم خونه ی محمد. شب خونه شون موندم. فردا صبح بعد از نماز صبح می خواست بخوابد. بهش گفتم حیف نیست داریم اول صبح رو از دست می دیم؟‏

خلاصه پا شدیم و از خونه زدیم بیرون. رفتیم به ارتفاعات کلک چال. من تا حالا نرفته بودم اون جا. خیلی قشنگ بود. از اون بالا آدم دید خوبی روی تهران داره. البته غرب تهران دیده نمی شه ولی شرق و بخشی از مرکز به خوبی پیداست. انبوه خونه های اون پایین ما دو تا رو برد توی فکر. بقیه رو از قول محمد می نویسم:

«یادش بخیر. یه روز امتحانات پایان ترمم رو خراب کرده بودم. حاج آقا از دستم خیلی ناراحت بود. نزدیک بود که از مدرسه اخراجم کنند. من که بچه ی درس خونی بودم برام تحمل این که نامزد! جایزه ی اخراج بشم خیلی سخت بود.

 

زدم و اومدم این جا. وقتی اومدم این بالا، دقیقا همین جا که الان تو نشستی، لب حوضچه نشستم. چشمم افتاد به خونه های زیادی که همین طور بغل هم بغل هم ساخته شده بودند. با خودم گفتم وااااای این همه مردم دارن با هم زندگی می کنن. کسی چه می دونه؟! حتما هر کدومش الان دارن به یک چیزی فکر می کنن یا غصه ی چیزی رو می خورند. یکی داره غصه ی مریضی مادرش یا یکی از بستگانش رو می خوره. اون یکی داره غصه ی ازدواج بچه هاش رو می خوره. اون یکی داره غصه بی کاری و بی پولی رو می خوره. اون یکی ... اصلا شاید همین الان یکی از مردم می میره و خانواده ش داغدار می شن. اصلا شاید کلی از این همین مردم دارن همین الان زیر سقف خونه شون توی تنهایی گریه می کنن. کسی چه می دونه؟! شاید کلی از اون ها هزار تا مشکل داشته باشن که من هیچ کدومش رو ندارم و حالا...

و حالا من اومدم این بالا و ماتم گرفتم که چرا امتحانات پایان ترمم رو خراب کردم. خجالت داره واقعا!‏ آخه این هم مشکله؟‏ این هم غصه خوردن داره؟

راه افتادم رفتم پایین. مثل کسی که انگار هیچ مشکلی توی زندگی ش نداره. »

آره. محمد حرفای قشنگی می زد. آدم گاهی وقت ها بد نیست که بره بالای یک جای بلند و از اون جا خوب نگاه کنه و ببینه که چه قدر کوچیکه و چه قدر زندگی اون بخش کوچیکی از دنیا رو گرفته . بفهمه که حتی با نبودش هم ممکنه هیچ چیز توی عالم عوض نشه.

واقعا آدم با این نگاه دیگه برای غرور و تکبر دلیلی می تونه داشته باشه؟

 


نوشته شده در  سه شنبه 85/5/17ساعت  4:46 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

به نام خدا

حضرت علی علیه السلام می‌فرمود: «وقت امانتی رسیده که بر آسمان و زمین و کوه‌ها عرضه شد و از تحملش ابا کردند و انسان آن امانت را برداشت، کسی که روز در میدان جنگ از هیبتش لرزه بر اندام دلاوران می‌افتاد، شب در محراب عبادت مانند مار گزیده به خود می‌پیچید و با چشم گریان می‌گفت: «ای دنیا! ای دنیا! آیا متعرض من شدی؟ آیا به من اشتیاق پیدا کردی؟! وقت تو نیست، هیهات! غیر مرا مغرور کن، مرا به تو نیازی نیست، من تو را سه طلاقه کردم ...، آه! آه! از کمی توشه و دوری راه.»

(‏ منبع: سایت تبیان ) ، ویژه نام تبیان برای ولادت با سعادت حضرت امیر علیه اسلام

امروز روز عیده و دلم نمی خواد حرف از غم و غصه بزنم و البته نمی زنم. فقط یه حسی بود که نمی دونم شما ها هم دارین یا نه. همیشه برای من غمناک ترین روز سال برایم شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بوده و شادترین روز روز میلاد حضرت امیرالمونین علیه السلام.

نمی دونم این تقسیمیه که خودش اومده دست خودم نبوده ولی غم مادر و شادی پدر. یادم نمی ره همین حس رو توی نجف داشتم. توی حرم حضرت اون قدر شاد بودم که توی پوست خودم جا نمی شدم. یه شادی وصف ناپذیر. و اما مادر...

اونایی که مدینه رفتن ظاهرا حرف من رو تایید می کنن که غم مادر، یه جور دیگه ست...

ولی با همه این حرفا امروز روز عیده پس شاد باشین و عیدتون مبارک.

شیعیان ما از اضافه گل ما ساخته شده اند. با غم ما غمین هستند و با شادی ما شاد

جاری باشید...


نوشته شده در  سه شنبه 85/5/17ساعت  11:55 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

<   <<   21   22      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]