سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امشب خیلی حرفم نمیاد فقط امروز استاد موسوی سر کلاس یه حرف قشنگی گفت:

اذا مدحت فاقتصر و اذا ذممت فاقتصر

 «وقتی مدح کسی رو می‏گی کوتاه باشه وقتی کسی رو مذمت می‏کنی هم کوتاه باشه». خودمونی‏ش یعنی بپا جوگیر نشی!


نوشته شده در  پنج شنبه 85/9/9ساعت  10:35 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

دیشب خونه‏ی دو تا (!) از دوستان جلسه بودیم. ملت همه جمع بودند. روی زمین پر بود از میوه و تخمه و تنقلات، روی دیوار پر بود از زنان و مردانی که به خاطر شهداء‏ گریه می‏کردند و چه بسا تازه با شهداء آشنا شده بودند. یکی از رفقای شفیق ما گفت: «اگه کسی پایه هست، برای عرفه من پایه‏ام که یه سری به امام حسین بزنیم!»

خیلی چوب خشک آماده برای سوختنی نیستم. ولی این عشق الاهی‏ست. این شعله‏ایه که تر و خشک رو با هم می‏سوزونه. چشمم به دیوار بود و اشک‏هایی که مردم در مناطق جنگی می‏ریختند و دلم رفت. رفت که رفت. این رفیق شفیق ما این پارازیت آتش‏زا را در وسط یک بحث دیگری که به تصاویر روی دیوار مربوط می‏شد زدند ولی اون قدر حرارت بالا بود که نشستم کنارشون و گفتم:‏ «حالا طرح روی دیوار رو بی‏خیال! شما خودت چه‏طوری؟»

امروز صبح که از خواب بیدار شدم، حس کردم با بقیه روزها فرق‏هایی داره ولی اول نفهمیدم. مثل روزهای دیگه رفتم که برسم به کلاس و درس و بحث ولی امروز هی چپ و راست چشمم می‏افتاد به این گنبد طلایی حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها). هی میومدم یه چیزی بگم ولی توی دلم می‏گفتم حالا خانوم می‏گن تو هم هر وقت یه چی می‏‏خوای میای سراغ ما! آخرش هم که کلاس‏ها تموم شد گفتم بی خیال مگه عیبه؛ رفتم حرم و دم در گفتم:‏ «خانوم جان سلام! ولی این سلام ما بی طمع نیست. عرض می‏کنم خدمتتون».

رفتم توی حرم و گفتم حالا که همه جا پارتی بازیه می‏ریم پارتی پیدا می‏کنیم. فعلا بازار حاج آقای تبریزی گرمه! رفتم اون‏جا و زیر میزی رو دادم و گفتم یه سفارشی بکنن. بعد رفتم و به خانوم گفتم: «خانوم‏جان! ما از بچه‏گی هم لوس و ننر بودیم. وقتی همه کارها خراب بود می‏رفتیم سراغ بابا و مامان و می‏گفتیم همه رو با هم درست کنن خودشون. برای کربلای قبلی هم جیب بابا رو تیغ زدیم. حالا این دفعه اومدیم که این آتیش رو شما یه فکری براش بکنین. نه پولش هست، نه ویزاش هست، نه برنامه‏م جوره، خلاصه همه چی خرابه! این شما و این حال خراب ما. همه چی‏ش با شما. ما فقط بلدیم مثل این بچه لوس ننرا گریه کنیم.»

تا عرفه چند روز داریم؟


نوشته شده در  چهارشنبه 85/9/8ساعت  5:24 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

خوشگلی یه چیزیه که خیلی ها به‏ش می‏بالند و خیلی‏ها حسرتش رو می‏خورند. جلوی آینه بعضی‏ها به خودشون لبخند می‏زنند و بعضی‏ها اشک‏شون در میاد یا از دست خودشون اعصاب‏شون می‏ریزه به هم. حالا تو جلوی آینه می‏خندی یا حالت گرفته می‏شه؟

ولی تا حالا دیدی گاهی وقت‏ها یه آدم خوشگل رو می‏بینی و متوجه هم می‏شی که خوشگله (چشمش، ابروش، دماغش،...) ولی انگار به دل نمی‏شینه و حتا انگار خیلی وقت‏ها آدم بدش هم میاد و همین طور گاهی وقت‏ها یه آدمی رو می‏بینی که اصلا خوشگل نیست ولی یهویی توی دل آدم خالی می‏شه، یه چیزی توی دل ادم تالاپی می‏افته پایین، آدم دلش می‏خواد بره بغلش کنه. دلش می‏خواد جلوی جمع آبروی خودش رو ببره و بگه دوستت دارم. تا حالا دیدی؟‏ دیدی دیگه اذیت نکن! خیلی فکر کردم که سر این قضیه چیه. دیشب وقتی یه نفر آدم زشت رو دیدم و رفت توی دلم فهمیدم علتش معصومیته. آره معصومیت. معصومیتی که اگه توی آدم‏های خوشگل نباشه اصلا توی دل آدم نمی‏رن. نمی‏دونما ولی شاید این که می‏گن نماز شب آدم رو خوشگل می‏کنه بال (به قول بیب بثل بادر!) هبین باشه!

یه سر به آیینه بزن! می‏خندی یا حالت گرفته می‏شه؟


نوشته شده در  سه شنبه 85/9/7ساعت  11:8 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

یه چیزایی در مورد جلسه ده نمکی نوشته بودم که بی خیال. موضوع مهم تری پیش اومد:

داشتم به یه نفر می گفتم: «فلانی هم سند تو آل فرستاده که در راستای مطلب آخر وبلاگش ریشش رو تراشیده!» اون یه نفر هم پرسید:‏ «تراشیده؟!». اول متوجه منظورش نشدم. رفتم توی آرشیو رو نگاه کردم دیدم نوشته: «در راستای پست آخر وبلاگم ریشم رو هم زدم!».

حالا نمی‏دونم واقعا زده یا تراشیده ولی عوض کردن یه کلمه توسط من می‏تونست معنای کار رو عوض کنه. تراشیدنش حرومه ولی زدنش (توی خیلی از حالات) حروم نیست. چه خوبه حواسمون جمع باشه! 

یه الف ناقابل که از کفتار کم کنی می‏شه کفتر. چه قدر این الف تاثیر داره توی معنی کلمه!


نوشته شده در  دوشنبه 85/9/6ساعت  10:1 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

وقتی که یک شخصیت توی داستان خلق می‏شه و برای او صفات و روحیاتی در نظر گرفته می‏شه، اعمال و رفتاری هم که از اون شخصیت سر می‏زنه حمل بر اون صفات و روحیات می‏شه، یعنی مخاطب حس می‏کنه اون صفات و روحیات هستند که باعث بروز این اعمال و رفتار شدند. و از اون جایی که معمولا شخصیت‏های داستان یک شخصیت جزئی نیستند و نماینده یک نوع شخصیت هستند وقتی مخاطب به اون شخصیت علاقه‏مند می‏شه یا از اون نفرت پیدا می‏کنه نسبت به شخصیت‏های مشابه اون هم همین حس رو پیدا می‏کنه، مگر این که نویسنده، به وسیله توضیح اضافه‏ای یا با کمک‏‏گیری از فنونی که خودش بلده این تصور رو از ذهن مخاطب دور کنه. ولی حداقل توی فیلم «میم مثل مادر» این طور نبود.

مشکل کار این جاست که وقتی این علاقه یا نفرت نسبت به شخصیت شکل می‏گیره نسبت به دیگر صفات و روحیات اون هم سرایت پیدا می‏کنه و معمولا مخاطب عام (مثل من) تفکیکی بین ویژگی‏های بدی که توی فیلم از اون شخص نشان داده شده و بقیه خصوصیات (چه بسا خوب) اون نوع شخصیت قائل نمی‏شه و متاسفانه خیلی وقت‏ها (امیدوارم توی این فیلم این طور نباشه) این دقیقا همون خواست نویسنده اثره!

حالا با این نگاه شاید بشه تاثیر «میم مثل مادر» رو تا حدی (ولو خیلی کم) ارزیابی کرد. خیلی راحت می‏شه فهمید که کارهایی که سهیل در حق سپیده می‏کنه بدی‏های بزرگی هستند،‏ و به راحتی می‏شه نسبت به سهیل تنفر پیدا کرد. از ناسزاهایی که از دور و برم توی سینما می‏شنیدم (مرتیکه ی کثا...) به راحتی می‏شد این تنفر رو فهمید. خیلی جاها هم بعضی ترجیح می‏دادند که به جای فحش دادن، گریه کنند. البته بسته به جنسیت مخاطب هم مسئله فرق می‏کرد! از طرف دیگه مظلومیت سپیده و محبت شدید مادرانه‏ش نسبت به بچه معلول (و خیلی خیلی ناز!) خودش در حد نهایت خودش بود که اون هم به اندازه خودش اشک مخاطب رو در می‏آورد و اون رو به این شخصیت علاقه‏مند می‏کرد. صحنه‏هایی مثل جایی که بچه، توی وان حمام خفه می‏شه یا اون‏جایی که شیشه‏های دارو (به قول فروشنده‏ش آب حیات!) از دستش می‏افته و می‏شکنه واقعا زیبا و تاثیر گذار هستند و حتا جزئیات به شدت زیبا طراحی شده‏ند؛ مثل لاشخوری که در تلوزیون پشت ویترین مغازه پرواز می‏کنه یا خیلی چیزای دیگه که وقت نمی‏کنم بگم.

از سینما که اومدیم بیرون همه داشتند به سهیل دری وری می‏گفتند و اون مادر مهربون رو به خاطر تحمل سختی‏ها و محبت خالصش نسبت به بچه‏ش تحسین می‏کردند. همه از اون به بعد وقتی در زندگی خودشون با شخصیت‏های مشابه سهیل روبرو می‏شن احساس تنفر و انزجار می‏کنند و وقتی با شخصیت‏های شبیه سپیده برخورد می‏کنند از اون خوششون میاد. و این تنفر نه فقط به صفات بد سهیل که به همه شخصیتش، و این علاقه، نه فقط به صفات خوب یک مادر که به همه شخصیت سپیده تعلق می‏گیره.

ولی واقعا این دو شخصیت چه خصوصیاتی داشتند؟‏ به این فکر کردین؟ ببینین از چه چیزایی خوشتون اومد و از چه چیزایی متنفر شدین. جالبه!

ولی در مجموع فیلمش حرف نداشت. اگه بشه یه بار دیگه هم می‏رم می‏بینم. آقای ملاقلی‏پور خسته نباشی!


نوشته شده در  یکشنبه 85/9/5ساعت  9:37 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

در مورد «میم مثل مادر» یه چیزایی نوشتم ولی فعلا حس نوشتنش روی وبلاگ رو ندارم. این رو گوش کن:

می‏گفت:

اولین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، سعی کردم مدام جلوی چشمش ظاهر بشم. دلم می‏خواست نگاهش کنم، دلم می‏خواست برگرده و نگاهم کنه، هر وقت نگاهم می‏کرد بهش لبخند می‏زدم؛ دلم می‏خواست بفهمه که چقدر دوستش دارم... اون قضیه تموم شد.

دومین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، سعی کردم براش مفید باشم. دلم می‏خواست وقتی با هم هستیم، یه کار به درد بخوری انجام داده باشیم، احساس کنیم که برای هم مفید هستیم. دلم می‏خواست همه‏ش به این بگذره که به هم اثبات کنیم که چه قدر همدیگه رو دوست داریم... اون قضیه هم گذشت.

سومین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، سعی کردم خیلی حرفی از اون چیزی که توی دلم می‏گذره نزنم. دلم نمی‏خواست بفهمه که چقدر دوستش دارم؛ چون اگه می‏فهمید مثل نفرات قبلی سعی می‏کرد جوری باشه که من دوست دارم، ولی من دلم می‏خواست اون رو همون جوری که هست ببینم. هر روز می‏دیدمش، هر روز با هم صحبت می‏کردیم ولی هیچ وقت نفهمید که من چه قدر دوستش دارم. همیشه مثل دو تا دوست صمیمی عادی باقی موندیم تا این که آخرش هم مثل یک دوست عادی یه روز خداحافظی کرد و رفت... اون ماجرا هم تموم شد.

چهارمین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، سعی کردم هیچ وقت سر راهش سبز نشم. سعی کردم اصلا نبینمش و اون هم من رو نبینه. دلم نمی‏خواست با وارد شدن به زندگی‏ش، آرامشش رو به هم بزنم. احساس می‏کردم جلوی پیشرفتش رو می‏گیرم. هر وقت دلم تنگ می‏شد می‏زدم به خیابون، حتا چند باری هم سر از بیابون در آوردم. راه می‏رفتم و با خودم شعر می‏خوندم. آخرش هم اون قدر داد می‏کشیدم تا یه کم آروم شم. ولی نمی‏شد، هیچ فرقی نمی‏کرد. آخرش هم از خستگی یه گوشه‏ای می‏افتادم و نمی‏تونستم دیگه راه برم. یه ماشینی چیزی دربست می‏گرفتم و تا خود خونه رو باهاش می‏اومدم و چند قدم آخر رو کشون کشون خودم رو می‏بردم توی اتاق خواب و ولو می‏شدم روی تخت... فرض می‏گیریم اون قضیه هم تموم شد.

پنجمین باری که احساس کردم یک نفر رو دوست دارم، زدم توی سر خودم. رفتم توی حرم حضرت معصومه و دو رکعت نماز خوندم. بعد از نماز رفتم به سجده و هی گریه کردم. آخر کار توی دلم فریاد کشیدم: «خدایاااااا... من دیگه طاقتش رو ندارم. خدایااااا خودت به من رحم کن. خدااااا....»

گفتم:‏ اون قضیه چی شد؟

چیزی نگفت. من هم نمی‏دونم.


نوشته شده در  شنبه 85/9/4ساعت  7:1 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

سفر خوبی بود. من مادر خرج گروه بودم. البته نه فقط مادر خرج، که هوای گوشت نخوردن این بچه و گریه کردن اون یکی توی سینما و دستشویی رفتن اون یکی و قرص استامینوفن اون یکی رو هم باید می‏داشتم. نه... حس مادرانه خوبی بود. مادر خرج گروه بودیم و مادر کامل گروه شدیم.

مظاهر و مکتبی و یک غلام‏علی مجاهد، پونزده ساعت تمام در موردشون فکر کردم. پونزده ساعت تمام در مورد اخلاق‏شون و رفتارشون فکر کردم. پونزده ساعت تمام کیف کردم. از همون ساعت اولیه، صبحونه (کره و گردو و عسل با باگت کنجدی)توی ماشین گرفته تا سوالهای ریز و درشت از راهنمای کاخ گلستان تا هق‏هق های یواشکی توی سینما (میم مثل مادر) تا ناهار و شام بدون گوشتی که خوردیم. سفر خوبی بود.

معمولا وقتی بخوام با کسی رفیق بشم ترجیح می‏دم یه مسافرت باهاش برم. توی مسافرت خیلی چیزها مشخص می‏شه که بدون اون حتا تا چندین ماه هم نمی‏شه فهمید. یه سری اخلاق‏ها هستند که فقط توی سفر مشخص می‏شن. یه سری خوبی‏ها و بدی‏ها هستند که فقط توی سفر خودشون رو نشون می‏دن. خوشحالم. خوشحالم که این سفر خیالم رو در مورد دوستیم با این سه نفر راحت کرد. دوستان خوبی هستند. اون‏هایی که باهاشون دوستن، قدرشون رو بدونن. (عزیزان نفری پونصد تومن شد. روی خرج سفر حساب می‏کنم!)

یه نفر دیگه هم بود که خیلی مخلصشم. حسن.ک. نظری که برای بار دوم به جای این که مثل من سفت و محکم بشینه و به ظرافت‏های فیلم میم مثل مادر دقت کنه، دلش رو داد دست کارگردان و زد زیر گریه. بنده خدا مظاهر هم کنار دست حسن بود و طاقت نیاورد. آخخعی!

نکته آخر این که:

از دم در سینما تا ترمینال جنوب، شمردیم بیست و سه تا چادری پیدا کردیم! ببخشید پست این دفعه یه کمی شخصی شد. دست خودم نبود. پست بعد انشاء الله پر مغز تر! شاید اگه قدم برسه در موردش میم مثل مادر یه چیزایی بنویسم. تا فردا.


نوشته شده در  جمعه 85/9/3ساعت  10:54 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

خیلی وقت بود ندیده بودمش. گفت برای شام برم خونه‏ش. نمی‏دونستم برای چی دعوتم کرده ولی شصتم خبردار شده بود که حالش خیلی مساعد نیست. شاید خواسته درددل کنه. رفتم خونه‏شون.

هیچ چیز عوض نشده بود. نه زن، نه زندگی، هیچی نتونسته بود اون عشق قدیمی رو از دلش بیرون کنه. وقتی نشستیم، عقده دلش باز شد. هنوز به همون گرمایی در مورد محبوبش صحبت می‏کرد که سال ها پیش ازش دیده بودم. بهش گفتم:

- تو دست بردار نیستی؟ الان دیگه زن گرفتی. دیگه یه زندگی مستقل داری. دیگه برای خودت مردی شدی. بی خیال بابا. کوتاه بیا!

- من دست بردار هستم. اون دست بردار نیست. نمی‏شه کنار گذاشتش! به هر بهانه‏ای خواستم علاقه‏ش رو از دلم بفرستم بیرون... ولی نشد. این روزا باز اوضاع دلم ریخته به هم. ناسازگاری می‏کنه.

هی ی ی ی ... انسان موجود عجیبیه! گاهی وقت‏ها تاثیر یک نگاه یا یک صدای خیلی کوچیک سال‏ها توی دل آدم باقی می‏مونه. خدایا چی خلق کردی؟!!


نوشته شده در  پنج شنبه 85/9/2ساعت  11:33 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

این روزا خیلی یاد اون زمانی می‏افتم که جمعی از خبرنگارها در سانحه هوایی کشته شده بودند، اون چند روز عزای صدا و سیما رو هیچ وقت یادم نمی‏ره. همین طور برنامه‏هایی که برای شادروان پوپک گلدره تهیه شده بود. این چند روزه هی اون روزا توی ذهنم تداعی می‏شه. چرا؟

شاید به خاطر شباهت‏هایی که داره!!!

اون روزا همه مردم ایران حتا راننده‏های بیابون، حتا بقال سر کوچه‏مون توی اصفهان، حتا پیرمردهای از کار افتاده محله‏مون همه می‏دونستند که پوپک گلدره فوت کرده همه براش فاتحه می‏خوندند. برای خبرنگارها هم همین طور، تا مدت‏ها صدا و سیما عزا گرفته بود. ولی حالا؟!!

الان توی اصفهانم. زندگی پاییزی و زیبای مردم به خوبی و خوشی برقراره. کسی خبر نداره. شاید بعضی جاها درد اجبار عزای عمومی توی پایتخت فرهنگی جهان اسلام! پرچم سیاه آویزون کردند. یکی از بچه‏ها می‏گفت:‏

«بچه‏ها توی دانشگاه به استاد می‏گفتند استاد یکی از این حاج آقاهای قم فوت کرده؛ کلاس رو تعطیل کنین!»

حالا این حاج‏آقا کی هست؟ چه فرقی می‏کنه؟؟؟!!!!


نوشته شده در  چهارشنبه 85/9/1ساعت  9:31 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

هوه... چه سرده! یکی دو روزیه که از بی بخاری در اومدیم. وقتی نفس می‏کشیم از دهنمون بخار میاد بیرون. هوه...

پاییزم مثل بقیه فصلای سال فصل قشنگیه. برای برگریزون پاییزی و رگبارهای بی‏مقدمه هم می‏شه به اندازه نسیم بهاری و شکوفه‏های درختا توی بهار ذوق کرد. ولی همه این‏ها به شرط اینه که سرما نخورده باشی.

وقتی سرما خورده باشی، سرت گیج می‏ره، تب داری، پلک چشمات داغه، دیگه پاییز و هوای پاییزی اون قدرها هم لذت بخش نیست. دیگه آفتاب کم‏رنگی که تا وسط اتاق پیش اومده برای لمیدن جای لذت‏بخش و دلپذیری نیست. دیگه رگبار‏های یه دفعه‏ای هم رمانتیک نیست. دیگه حس «زیر باران باید رفت» هم خبری ازش نیست.

زندگی هم بهار و پاییز داره، سرد و گرم داره، بالا و پایین داره. اگه روح آدم سالم باشه، اگه سرما نخورده باشه، سختی‏های زندگی هم لذت بخش و رمانتیک می‏شن. ولی وقتی روح آدم مریضه یه چیزی شبیه غم غربت گلوی آدم رو فشار می‏ده، یه چیزی شبیه درموندگی یه مسافر غریب بی‏پول که از هم‏سفری‏هاش جا مونده باشه، اون هم توی شهری با مردم سنگ‏دل و نامهربون. به همین سختیه!

یه نیگاه به خودت بنداز. یه تبگیر بذار زیر زبون روحت. ببین تب نداری؟ ببین گلوی روحت چرک نکرده؟‏ ببین روحت سرما نخورده؟‏ پاییز شدها!

هوه... چه سرده!


نوشته شده در  سه شنبه 85/8/30ساعت  9:23 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]