موقعیت درسی و شغلی مناسب، ازدواج موفق، وضعی مالی مورد رضایت، همهی این ها به نحوی در آرامش انسان تاثیر داره ولی یه فوت کاسه گری یا شاید بشه گفت یه نوع اکسیر وجود داره که همه چیز رو اون تعیین می کنه.
خنکای رضایت، اون چیزیه که لذت زندگی رو تامین می کنه. حالا من زندگی خودم رو می گم. چه صفایی داره که توی خونه پشت میزت نشسته باشی و مشغول خوندن کتاب های اصول یا فلسفه ت باشی، هر دفعه یه چایی یا قهوه بخوری و از زندگیت لذت ببری. لذت به خاطر این که خنکای رضایت شخصی رو احساس می کنی. شخصی که زندگی و درس خوندنت در رضایت اون معنا پیدا می کنه. تعارف نیست، آرمان گرایی نیست، خیالات نیست، یک حقیقت مورد غفلت واقع شده است. چیزی که به خاطر نبودنش خیلی هامون معنای زندگی رو نمی فهمیم. تا حالا دنبال این بودی که این لذت رو برای خودت تامین کنی؟ خنکه. خنک خنک. یه بار امتحان کن متوجه می شی... امشب وسط خیابون بودم که یه ذره شاید یه لحظه حسش کردم...
مامان علی رضا، زن روستایی و با تجربه با همون لهجه ی روستایی خودش می گفت: ننه عررضو (علی رضا در لهجه روستایی) از یه سوکولی (سوراخ) دو بار نباید گزیده شی.
امشب داشتم به خودم فکر می کردم. آدم کندذهنی نیستم. معمولا یک بار که چیزی رو تجربه کنم دیگه یادم نمی ره. یک بار که از جایی ضرری بهم وارد بشه معمولا دیگه از همون نقطه بهم ضرر وارد نمی شه. اصطلاحا از یک سوراخ بیش از یک بار گزیده نمی شم. ولی دلم راضی نمی شه.
بین خانم های کلاس، چادری نداریم. همه حجاباشون داغونه. یه خانومی اون روز اول اومد که چادری بود که دیگه ندیدیمش. امروز وقتی داشتم لیست حاضرین رو در کلاس امضاء می کردم حسین گفت اسم قبلی ما رو دیدی؟
نوشته بود: بنت الهدی حسینی (فامیلش رو من عوض کردم اصلش یه چیز دیگه بود ولی توی همین مایه ها) و امضاء کرده بود. یکی از ناجور ترین حجاب های کلاس، شلوار کوتاه و موهای توی صورت ریخته و مانتوی ... مال دختر خانم سیدی بود که اسمش بنت الهدی بود. از اسم و فامیلش کاملا می شد فهمید که چه طور خانواده ای دارد. چه قدر دلم فشرده شد! چرا او این طوری شده بود؟
همین
بامداد خمار رو تموم کردم بالاخره. بی انصاف چهارصد صفحه ست. اول برام سوال بود که چرا این کتاب 36 بار تا حالا چاپ شده اون هم در مدت شش سال فقط. یعنی از 76 تا 83، بعدش رو دیگه نمی دونم.
یکی از دوستان، مدیر یکی از سازمان های دولتی است و حوزه فعالیتش کل استان اصفهان است. تصمیم گرفته بود برای آشنایی بیشتر با منطقه زیر پوشش سازمان، از این چهار روز تعطیلی استفاده کند و شهرستان های استان اصفهان را دوری بزند و از اوضاع فرهنگی آن ها آماری به دست آورد. چهار روز، چهار جهت. شمال و جنوب و شرق استان را رفته بود. قرار گذاشتیم که غرب استان را من هم با او همراه باشم.
ادامه مطلب...سلام
با توجه به نگرانی شدید دوستان از این که چرا من نیستم و چرا کامنت ها رو جواب نمی دم گفتم یه توضیحی بدم. بنده الان در شهر زیبای اصفهان هستم و در خدمت خانواده دوست داشتنی خودم. از اون جایی که یک ماهی بود نیومده بودم اون قدر دیدار ها و ملاقات ها تلنبار شدند که به طور تمام وقت و شبانه روزی مشغول پاسخ گویی به محبت دوستان و عزیزان هستم و وقت نکردم بیام نت. چند سفر داخل استانی هم باید می رفتم و به چند پارچه روستا سر می زدم که دیگه واقعا وقتم رو پر کرده بود. شرح این سفرهای داخل استانی رو شاید در پست بعدی زدم.
ایشالا امروز فردا تشریف میارم قم و از شرمندهگی دوستان در میام. حالا فعلا جاری باشید...
«مادرتان زاییده. پسر!»
نیش دایه جان تا بناگوش باز بود.« ببین آقاجانت چی به من مشتلق دادند!». از جا پریدم و با خواهرم وارد اتاق مادر شدیم. در دو طرف در مظلوم ایستادیم. مادرمان بی حال در رختخواب تر و تمیز دراز کشیده بود. ملافهی سفید گلدوزی شده، روبالشی سفید گلدوزی شده، لحاف اطلس.
یک لحاف روی مادرم بود با این همه لبخندزنان می گفت: «دایه خانم، سردم شده، یک لحاف بیاور.»
دایه به صندوقخانه دوید و با یک لحاف ساتن برگشت.
ادامه مطلب...
یک ماه گذشت و من فهمیدم که چه راحت می شه قبل از اذون صبح بیدار شد و بهانه خستگی و دیر خوابیدن و دلیل های بی خودی دیگه نیاورد. یک ماه گذشت و من فهمیدم که چه راحت می شه از قید و بندهای بی خودی اومد بیرون و شکم گرسنه و لب تشنه زندگی کرد. اون اوایل شاید دم افطار که می شد از ضعف داشتم می افتادم ولی این اواخر دیگه بعضی وقت ها اول وبلاگ رو آپ دیت می کردم بعد می رفتم سراغ افطار. گاهی این آپ دیت کردن ها دو ساعت طول می کشید. کم کم فهمیدم خبری جایی نیست. بی خودی یه عمری خودمون رو لنگ یه لقمه نون کرده بودیم. تحمل ما آدم ها خیلی بیش از این حرفاست که به خاطر یه لقمه نون بخوایم از دین و ایمونمون بگذریم.
ادامه مطلب...
قبل از این که بیام جلسه یکی از دوستان گفت: تو مگه بیکاری؟ پا می شی این همه راه می ری تهران برای یک جلسه؟ خبری نیست ها! گفتم: نه بابا! جلسه مشاورین وبلاگی رییس جمهوره قراره مشاور بشیم. اتفاقا یکی از جلسات به درد بخور تا حالا همین باید باشه احتمالا. نا سلامتی قراره مشاور رییس جمهور بشیم.
اما اون وقتی که از جلسه اومدم بیرون، خودم به خودم گرفتم: آخه تو بیکاری؟ کلاس شبت رو تعطیل کردی، برنامه هات رو ریختی به هم برای یه جلسه ای که ... نه خدایی توی صورت جلسه چی نوشتید؟ اصلا قابل صورت جلسه کردن بود؟
سلام
اون هایی که امشب در جلسه افطاری گروه مشورتی وبلاگ نویسان شرکت می کنند حتما ثبت نام کنند و تشریف بیارن. می بینمتون.
جاری باشید....