توی دنیا به همه چیز میشود پشت کرد. داشتم به همه چیز پشت میکردم. داشتم به ناامیدی نزدیک میشدم. گفتم: «بعضی حرفها هست که از دل آدم بیرون نمیآد. یعنی اصلا کلمهای نیست که بتونه اونها رو بیان کنه.» چه برسد به آدمی یا گوشی که بتواند آنها رو گوش کند. داشتم برای خودم میبافتم و میرفتم. داشتم برای خودم به زمین و زمان نیش و کنایه میزدم که هیچ کدوم نمیتوانند جوابگوی آدم باشند. که گفت: «خدا که هست!»
و این جملهی تکراری که هزاران بار شنیده بودمش چه رمزی در خود داشت که نتوانستم در مقابلش هیچ استدلالی بیاورم. یاد آن جملهی امام افتادم که گفته بودند: «در هیچ حالی رویتان را از ما برنگردانید.»
گاهی خدا یک جوری به آدم نگاه میکند که آدم نمیتواند رویش را برگرداند. خدا جوری نگاه میکند که دل سنگ آب میشود. امشب با خاطر یک جمله که هزار بار تا حالا شنیده بودم گریه کردم. دلم میخواهد به چشمهای مهربان خدا نگاه کنم تا همهی حرفهای دلم را خودش از چشمهای خستهام بخواند.