ولی من طور دیگهای فکر میکنم. به نظر من، مردم روانشناس بالفطره هستند. شاید نتونند بیان کنند که فلان آدم چهطور شخصیتی داره ولی توی برخوردهاشون با افراد تمام ظرافتهای برخوردی رو لحاظ میکنند. من شخصا حوصلهش رو دارم که در مورد ریزهکاریهای رفتاری فکر کنم. مثلا به این که فلان طرز نگاهکردن یا راهرفتن یا حرکت سر یا ایستادن یا رنگ لباس یا مدل مو یا طریقهی دستدادن چه تاثیری روی مخاطب میتونه داشته باشه. ولی خیلیها به این چیزا فکر نمیکنند، یعنی اصلا حوصلهش رو ندارند. با همهی این حرفها بیشتر مردم این چیزها رو درک میکنند.
کافیه دو سه بار بیمورد بخندی، یا این که موقع صحبت کردن آرامش کامل بدنی نداشته باشی، یا این که موقع نگاه کردن به یک نفر نگاهت رو بدزدی یا این که بدنت رو نسبت به اون شخص، زاویهدار نگه داری یا ...، بلافاصله توی ذهن اون بندهخدا از جایگاه قبلیت سقوط میکنی و اون شخص در تو احساس ضعف میکنه و حتا شاید احساس کنه که روحیه بچهگانه داری و دیگه نتونه به اندازهی کافی روی تو حساب کنه. و در مقابل، اگه موقع صحبت اینپا و اونپا نشی، نگاهت حرکت سریع نداشته باشه، بدنت موازی بدن اون باشه و سرت بالا باشه و ... و ... مخاطبت به راحتی میتونه احساس کنه که با یک آدم بزرگسال طرفه. البته هزار تا عامل دیگه هم هست.
با همهی این حرفها یه بار به خالهم گفتم: «نظرت در مورد فلانی (یکی از تازه دامادهای فامیل) چیه؟» گفت: «نمیدونم. ولی انگار هنوز یه کمی بچهساله!» و من مطمئنم که خالهی بنده به این چیزها هیچ وقت فکر نمیکنه ولی به طور ناخودآگاه اونها رو درک میکنه. اگه من میخواستم این حرف رو بشکافم این طور میگفتم: «قدرت همکلام شدن با آدمهای بالای چهل سال رو نداره، قدمهاش رو کوتاه برمیداره، خیلی حرفشنوه به این معنا که قبل از درک کردن یک دستور، میگه چشم. حرکت گردنش سریعه، موقع خندین دندونهاش بیش از اندازه دیده میشه، مدام عینکش رو جابهجا میکنه، بعضی وقتها توی جمع پشت سرش رو میخارونه، موقع نشستن روی مبل، خودش رو سفت میگیره، ... . این هم از عوارض داستاننویسی!
گفتم که! مردم روانشناس بالفطره هستند. شما چه جور آدمی هستید؟ به ریزهکاریهای رفتاری خودتون فکر کردین تا حالا؟